¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

روزهاست شده ام آینه ای که فقط تو را می بیند و هر لحظه تحسینت میکند. و تو فقط لبخندی سرد می زنی، نگاهی زودگذر می اندازی و می روی. بغض می کنم، اما نمیخواهم بشکنم؛ دلتنگت می شوم.وقتی بدانم بعد از شکستنم دیگر نخواهم بود. این روزها گاهی می نوسم و خط می زنم. مباداتو خوشت نیاید و دلگیر شوی! کاغذها را پاره می کنم و دوباره از نو می نویسم. عادت کردهام ؟ نه ، من یاد گرفته ام که برایت بنویسم و خودم را نبینم! درست مثل نوازنده ای که غرق در نواختن است و در همان حال خودش را فراموش می کند! حس نوشتن از تو مثل لحظه ای است که آرشه روی سیمهای ویلن کشیده می شود. با چشمانی بسته، انگشتانم را روی سیمها می گذارم و بازویم را باز می کنم و آرشه را روی سیمها می کشم. نتها خوانده می شوند و صدای ویلن تا عمق وجودم پیش می رود. قلبم تندتر می تپد و انگار خونی تازه در رگهایم جاری می شود. اوج می گیرم و دیگر خودم را فراموش می کنم.می شوم نگاهت، می شوم سرودت،می شوم بودنت و می شومتو! دستانم می نویسند و می نوازند. من سکوتمی کنم و صدایت را از وجودم می شونم. مثل هرنتی که روی تار می آید؛ کلمات تو بر زبانم جاری می شوند و من به جای تو می خوانم. من از تو می خوانم و بعد به هوایت نفس می کشم و زندگیرا استشمام می کنم و حالا تو را حس می کنم. می شوم پروانه ای کهتازه پیله اش را شکافته، بالهایم را بازمی کنم، تکان می دهم و به شوق تو بال می گشایم و از گلیبه گل دیگر می پرم. چرخ می زنم و زیر شبنم ها می خوانم. مثل کودکی های بارانی، که بدون چتر و به هوای آمدنت زیر باران منتظرت می شدم. چه رسم خوبی! پروانگی می کنم و گرد تو می چرخم. چشمانت را آنقدر نگاه می کنم که مست می شوم و خود را از یاد می برم و فقط تو را می شناسم. تو لبخند می زنی و شاید به این می اندیشی که یک پروانهتازه برای آلبوم پروانه هایت پیدا کرده ای! دستت را بالا می آوری. من بی آنکه بدانم چهمی خواهی روی انگشتت می نشینم. چرخی می زنم و بالهایمرا تکان می دهم. تو لبخند می زنی. من در نگاهت می مانم. صورتت را نزدیک می آوری، لبانت را روی بالهایم می گذاری و من از هرم بوسه ات می سوزم. آتش به جانم می کشانی و لبخند می زنی. چشم می بندم و انگار مردنم را حس می کنم. اما خوشحالم که در دستانت می میرم. آه..... *** چشم می گشایم، زنده ام؟ آری زنده ام. می خواهم باز هم پرواز کنم. گرد تو بچرخم و روی دستت بنشینم. حتی اگر اینبار بوسه ات خاکسترم کند، مهم نیست. بالهایم تکان نمی خورند. چشمهایم مات شده اند. هرچه تلاش میکنم بی فایده است! تو نزدیک می شوی. می دانم کمکم می کنی. بالهایم را نوازشخواهی داد و مرا مداوا می کنی. ولی تو با لبخند و نگاهی غریب مرا پشت یک شیشه قاب می کنی.و من بیصدا و بغض کرده به تو نگاه می کنم که هنوز لبخند می زنی. روزهای اول مدام قاب راتمیز می کنی که مبادا نتوانی بالهای رنگارنگمرا ببینی. اما کم کم فراموش می کنی و می شوم مثل همان عروسکی که تا یاد گرفتی اسمت را بنویسی، عروسک را فراموش کردی و جایش شد گنجه ای که همیشه گوشه اتاق بود. عروسکی که در شبهایی که خوابت نمی برد؛ همدم کودکی ات شده بود و تو برایش لالایی میخواندی. اما وقتی سنت دو رقمی شد، فراموشش کردی. انگار رسم تو شده بود. توهمه چیزهایی که برای تو بود را از یاد می بردی و من تمام لحظه های بودنت سرودم و نواختم. حکایت من، مثل همان روزهای بارانی است که آرزویش را داشتی. آرزوی باریدن باران. اما ترس از سرما خوردن باعث می شد با چتر زیر باران بروی و دیگر باران را لمس نکنی! اما من هنوز هم همانی هستم که بودم؛ هنوز هم بدون چتر زیر باران می روم و دستهای باران را لمس می کنم، آوازش را می خوانم و هربار که گونه هایم را می بوسد، برای تو دعا می کنم. هرچند بهانه ها کم نیستند، اما وزن سرودن سنگین شده و احساس من در هیچ وزنی نمی گنجد، مگر در نگاه تو...
نوشته شده در دو شنبه 15 دی 1388برچسب:اين روزهاي من,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com