¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

با هر رنگي نمينويسمت تو را سفید می نویسم که ازدحام تمام رنگ هاست.... حجمك سفيدم
نوشته شده در سه شنبه 12 شهريور 1398برچسب:,ساعت 4:5 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

دلتنگی سهم ماست.......از خاطراتی که یه روزخاطره نبود زندگی بود... " به ياد بهار كه در آخرين روز بهاري مرا تنها گذاشت .. "
نوشته شده در جمعه 31 خرداد 1392برچسب:,ساعت 12:35 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

دوباره تنها شده ام،دوباره دلم هواي تو را کرده. خودکارم را از ابر پر مي کنم و برايت از باران مي نويسم. به ياد شبي مي افتم که تو را ميان شمع ها ديدم. دوباره مي خواهم به سوي تو بيايم.تو را کجا مي توان ديد؟ در آواز شب اويز هاي عاشق؟ در چشمان يک عاشق مضطرب؟ در سلام کودکي که تازهواژه را آموخته؟ دلم مي خواهد وقتي باغها بيدارند،براي تو نامه بنويسم. و تو نامه هايم را بخواني و جواب آنها را به نشاني همه ي غريبان جهان بفرستي. اي کاش مي توانستم تنهاييم را براي تو معنا کنم و از گوشه هاي افق برايت آواز بخوانم. کاش مي توانستم هميشه از تو بنويسم. مي ترسم روزي نتوانم بنويسم و دفترهايم خالي بمانند و حرفهاي ناگفته ام هرگز به دنيا نيايند. مي ترسم نتوانم بنويسم و کسي ادامه ي سرود قلبم را نشنود. مي ترسم نتوانم بنويسم وآخرين نامه ام در سکوتي محض بميرد وتازه ترين شعرم به تو هديه نشود. دوباره شب،دوباره طپش ايندل بي قرارم. دوباره سايه ي حرف هاي تو که روي ديوار روبرو مي افتد. دلم مي خواهد همه ي ديوارها پنجره شوند و من تو را ميان چشمهايم بنشانم. دوباره شب ،دوباره تنهايي و دوباره خودکاري که با همه ي ابر هاي عالم پر نمي شود. دوباره شب،دوباره ياد تو که اين دل بي قرار را بيدار نگه داشته. دوباره شب،دوباره تنهايي،دوباره سکوت،دوباره من و يک دنيا خاطره...
نوشته شده در دو شنبه 6 خرداد 1392برچسب:,ساعت 23:27 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

می خواهم باشم! برای چشمانت! که ستاره شبهای تاریک من است! برای شنیدن خنده هایت ، برای تصور آینده های هنوز نیامده! آینده هایی که هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شیرین است! چه فرق می کند؟ چه واقعیچه تصور! خنده های توست که دلهره های همیشه ام را می رباید! می رباید و از همه حس ها آنچهبه من برمی گردانی شادیو آرامش است…بخند! به خاطر کودکانی که امشب در هر جایی از دنیا متولد شده اند. تو که می خندی ، زمین آبستن کودکانی از جنس لبخند می شود! کودک که باشی به خاطر کودکان که بخندی به کودک بودنهاشان که می خندی زیبا می شوی . بعد بشین در گوشه ای خلوت از تنهایی هایت شعرهایم را بخوان و باورم کن. مرا و عشقم را! آنوقت ایمان دارم که از این بیشتر شاعر می شوی! کودکی اگر که کرده باشی اگر که چهار دست و پا در آفتاب روی خاکهای حیاط رفته باشی!!!!! و به ریش دنیا خندیده باشی! و رفته باشی ، به اینهمه قصاوت که خندیدهباشی آنوقت حتما شاعر می شوی!کودکی اگر که کردهباشی… می خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر که تمام شود حتی! دارم کودکی هایم را به یادمی آورم! تو که می خندی جهان به زیبایی لبخند حقیقی کودکیهایم می شود… کودکی نکرده ام، سالهاست، حالا که می توانی ، حالا که فقط تو می توانی بخندانیم ، بخند که دارم باز میگردم به کودکی… به روزهای خنده های واقعی ، به روزهای مهربانیهای بی مهابا، به آن روزهایی که هنوز جداییرا نمی دانستم که چیست… چه اهمیت دارد که کودکی کرده باشم یا نه، چه اهمیت دارد؟ تو که باشی تو که می خندی دوباره کودک می شوم… . بخند…با من …برای من…همین! هنوز دوستت دارم و هنوز همین برای ادامه حیاتم کفایت می کند…
نوشته شده در دو شنبه 7 خرداد 1390برچسب:bita,ساعت 19:13 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

می خواهم باشم! برای چشمانت! که ستاره شبهای تاریک من است! برای شنیدن خنده هایت ، برای تصور آینده های هنوز نیامده! آینده هایی که هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شیرین است! چه فرق می کند؟ چه واقعیچه تصور! خنده های توست که دلهره های همیشه ام را می رباید! می رباید و از همه حس ها آنچهبه من برمی گردانی شادیو آرامش است…بخند! به خاطر کودکانی که امشب در هر جایی از دنیا متولد شده اند. تو که می خندی ، زمین آبستن کودکانی از جنس لبخند می شود! کودک که باشی به خاطر کودکان که بخندی به کودک بودنهاشان که می خندی زیبا می شوی . بعد بشین در گوشه ای خلوت از تنهایی هایت شعرهایم را بخوان و باورم کن. مرا و عشقم را! آنوقت ایمان دارم که از این بیشتر شاعر می شوی! کودکی اگر که کرده باشی اگر که چهار دست و پا در آفتاب روی خاکهای حیاط رفته باشی!!!!! و به ریش دنیا خندیده باشی! و رفته باشی ، به اینهمه قصاوت که خندیدهباشی آنوقت حتما شاعر می شوی!کودکی اگر که کردهباشی… می خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر که تمام شود حتی! دارم کودکی هایم را به یادمی آورم! تو که می خندی جهان به زیبایی لبخند حقیقی کودکیهایم می شود… کودکی نکرده ام، سالهاست، حالا که می توانی ، حالا که فقط تو می توانی بخندانیم ، بخند که دارم باز میگردم به کودکی… به روزهای خنده های واقعی ، به روزهای مهربانیهای بی مهابا، به آن روزهایی که هنوز جداییرا نمی دانستم که چیست… چه اهمیت دارد که کودکی کرده باشم یا نه، چه اهمیت دارد؟ تو که باشی تو که می خندی دوباره کودک می شوم… . بخند…با من …برای من…همین! هنوز دوستت دارم و هنوز همین برای ادامه حیاتم کفایت می کند…
نوشته شده در دو شنبه 7 خرداد 1390برچسب:bita,ساعت 19:13 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

می خواهم باشم! برای چشمانت! که ستاره شبهای تاریک من است! برای شنیدن خنده هایت ، برای تصور آینده های هنوز نیامده! آینده هایی که هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شیرین است! چه فرق می کند؟ چه واقعیچه تصور! خنده های توست که دلهره های همیشه ام را می رباید! می رباید و از همه حس ها آنچهبه من برمی گردانی شادیو آرامش است…بخند! به خاطر کودکانی که امشب در هر جایی از دنیا متولد شده اند. تو که می خندی ، زمین آبستن کودکانی از جنس لبخند می شود! کودک که باشی به خاطر کودکان که بخندی به کودک بودنهاشان که می خندی زیبا می شوی . بعد بشین در گوشه ای خلوت از تنهایی هایت شعرهایم را بخوان و باورم کن. مرا و عشقم را! آنوقت ایمان دارم که از این بیشتر شاعر می شوی! کودکی اگر که کرده باشی اگر که چهار دست و پا در آفتاب روی خاکهای حیاط رفته باشی!!!!! و به ریش دنیا خندیده باشی! و رفته باشی ، به اینهمه قصاوت که خندیدهباشی آنوقت حتما شاعر می شوی!کودکی اگر که کردهباشی… می خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر که تمام شود حتی! دارم کودکی هایم را به یادمی آورم! تو که می خندی جهان به زیبایی لبخند حقیقی کودکیهایم می شود… کودکی نکرده ام، سالهاست، حالا که می توانی ، حالا که فقط تو می توانی بخندانیم ، بخند که دارم باز میگردم به کودکی… به روزهای خنده های واقعی ، به روزهای مهربانیهای بی مهابا، به آن روزهایی که هنوز جداییرا نمی دانستم که چیست… چه اهمیت دارد که کودکی کرده باشم یا نه، چه اهمیت دارد؟ تو که باشی تو که می خندی دوباره کودک می شوم… . بخند…با من …برای من…همین! هنوز دوستت دارم و هنوز همین برای ادامه حیاتم کفایت می کند…
نوشته شده در دو شنبه 7 خرداد 1390برچسب:bita,ساعت 19:13 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

نوشته شده در جمعه 30 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:52 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

نوشته شده در جمعه 30 فروردين 1392برچسب:,ساعت 2:46 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

نوشته شده در شنبه 12 اسفند 1391برچسب:" نامه اي براي بازماندگان دهه شست " بازماندگان دهه ی شصت دنیا جای عجیبیست, نه آمدنش دست توست نه رفتنش,, گاهی غبطه میخوری به کسی که چند نصف النهار آنطرف تر به دنیا آمده که چقدر امن تر از تو زندگی می کند , با اینکه خورشیدش چند ساعت دیر تر از تو به او می رسد , ما بازماندگان دهه شصت کم نیستیم آنقدر زیادیم که ارثمان تنها خاکستر است , ما خودمان كه خبر نداشتیم , يا پدر سواد درست حسابی نداشت يا مادر حواس پرت بود,, يا از لاي درز کاندوم تاریخ گذشته رد شدیم تا چشممان به جمال دنیا روشن شود , آن روزها بزرگترین دامداری ها هم از پس شیر دادن به نسل ما برنمی آمد , از بس زیاد بودیم , می لولیدیم در دست های پدرمان که چند سالی بود از کروات ها استعفا داده بود, از بی جانی ِ اسباب بازی هایمان که خسته میشدیم میزدیم به دنیای سیاه و سفید تلویزیون با اینکه تمام برنامه ها از جنگ بود , گاهی برنامه هایش آنقدر زنده بود که صدای موشک را نزدیک خانه میشنیدیم, میترسیدیم در آغوش مادرمان وتا زیر زمین را دو پا یکی می دویدیم , بچه هاي خوبی بودیم آنقدر که با یک عروسک یک دنیا حرف نگفته داشتیم, مبادا جیب ِ مادر به خرج عروسک های بعدی بیفتد ,,, شش ساله شدیم در انزوای مهد کودک ها, تا آن روز نمی دانستیم دختر با پسر یک دنیا فاصله دارد, فاصله را وقتی فهمیدیم که مدرسه هایمان جدا شد , معلم هایمان جنس موافق بودند , صبحی بودند و بعد از ظهری بودیم صبحی بودیم و بعد از ظهری بودند , آنقدر که خواهرمان را درست حسابی نمی دیدیم دفتر مشق هایمان را زیر بغل می زدیم و املا به املا آنهم اگر 20 می گرفتیم یک توپ پلاستيکی جایزه مان می دادند,,, سنگ های بزرگ را دو به دومی کاشتیم و شوت می زدیم,که روزمان شب شود , لباس هایمان یا از برادر و خواهر قبلی به ارث رسیده بود یا بوی نفتالین می داد,, آخر , نداشتیم , نه اینکه دیگران داشته باشند , همه نداشتیم , زندگیمان شده بود فالگوش اخبار ایستادن که کدام کوپن , ضامن گرسنگی مان می شود بزرگ می شدیم بی آنکه چیزی بدانیم, ظهر به ظهر با صدای اذان دم میگرفتیم اما هیچ کس از نوار کاست هایی که در خانه هایش بود چیزی نمی گفت , راهنماییمان هم همین بود ,,, تنها لذتمان این بود که حق داریم با خودکار بنویسیم شبیه تاجری که با خودنویس مخصوصش دسته چکش را امضا میکند , آن روز ها آستنیمان یک وجب از سر مچ دست می گذشت که مدرسه راهمان میدادند,, پسر که بودیم از دختر همسایه گفتن ممنوع بود و دختر که بودیم ,برای اثبات نجابت سرمان از سنگفرش های خیابان بالاتر را نمی دید, پدر دو دستی شلوارمان را چسبیده بود که کسی به ناموس فرزندش تجاوز نکند اما روح و فکرمان را شب وروز زیر پا لگد می شد,,, داريوش گوش میدادیم و بیرون می گفتیم صادق آهنگران چه صدایی دارد,, نوار ویدیو را در روزنامه می گذاشتیم میگفتیم کتاب دوستمان است مبادا کثیف شود دنیایمان پنهان کاری بود ,آنقدر حرفه ای شدیم که خودمان را هم از خودمان پنهان می کردیم,, عكس يك زن لخت غنيمتي بود كه به دست هر كسي هم نمي افتاد زمان گذشت و ژل ها به مو هایمان خشکید و رژ ها به لبمان پینه بست,, دبیرستانی شدیم , لامذهب آنقدر پدر و مادرها شرم و حیا بودند که از بلوغ چیزی نمی دانستیم ,, شبها از شورت خیسمان می ترسیدیم و بعد از هر خود ارضایی عذاب وجدان دنیایمان را پاره می کرد,, بی خود بودیم , خودی نداشتیم , تنها تقلید می کردیم,, از ترس کم آوردن یا قلدر می شدیم یا نوچه ای که اعتبارش را از قلدر محله اش می گرفت,, دختر که بودیم , بی پرده حق حرف زدن نداشتیم , بی پرده حق زندگی , حق ازدواج,,, اصلا عشق که با تایتانیک مد شد , قبل آن حجله بود و دستمال خونی , دختری که مادر میپسندید و دختری که النگو هایش از پاشنه ی کفش طولانی تر,,,, آشپزیش از روحیه اش بهتر بود و مادر هیکلش را در مهمانی های زنانه برایت تن زده بود عشق که نون و آب نمی شد,, درس می خواندیم و ریاضیات را آنقدر بلد بودیم که شماره از دستمان کرور کرور می ریخت و سرخ می شدیم که تلفن خانه زنگ می خورد,, کودکی نکرده بودیم , جنس مخالف غولی شده بودکه باید کشفش می کردیم تا کم نیاوریم ,,, عقده روی عقده میگذاشتیم , تست میزدیم , درجا می زدیم ,پشت کنکور , از خوابمان می زدیم , جان می کندیم مبادا آزاد قبول نشویم که پدرمان دردش بیاید , جان میکندیم عین برق , سراسری باشیم آخرش هم عین برق , سراسری رفتیم , قطع شدیم , و نصفمان در عذاب جیب های پدر , آزادی شد, کمی دیگر سراسری ,,, نسلی هم تن به سربازی دادیم , ما بیست و چند ساله ایم امانفهمیدیم لذت 8 سالگی یعنی چه , نفهمیدیم ماشین کنترلی داشتن تنها معدل 20 نمی خواهد , نفهمیدیم جنس مخالف , جنس غیر قانونی ِ رد شده از مرز نیست ,,,, ما اصلا نفهمیدیم ,,,فقط فهمیدیم یک چیزی با دیگری نمی خواند,,,,,,,,,,,,,,,,,, famey www,hajmsped,loxblog,com,ساعت 23:31 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

" درد نامه هايي به حجم سفيد 1 " آن زمان كه دستهای خورشید وجودت، گونه ها وپیشانی خیست، وقدمهای خسته ات رانوازش می كند وناگزیر تورابه سایبانی سوق می دهد بدان كه من نیز آنجایم با آغوشی باز به وسعت جغرافیایی كه خواهی خواند و وسعت كوتاهی نفسم كه فرو می رودو آنجا درآن پایین تمایلی به بازگشت ندارد،اما هنوز هم می تواند نوازش دستهای خورشید بر گونه هایت را به لذتی زمینی وعاری از هر گناه مبدل كند. آنجا اندرون آن سایبان من وجودم را جا گذاشته ام دوباره می خواهم برگردم ولی بی آنكه بدانم آغوشم پذیرای این سایه نیز هست یا نه! www.hajmsped.loxblog.com famey/ پاییز91
نوشته شده در جمعه 7 مهر 1391برچسب:سايه ام كجاست!,ساعت 18:2 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

جم سفید من! همه‌ی من من تا آنجا که به حضورم برمی‌گردد دلتنگ و غمگین است. هر آنچه که تا این زمان مرا برماندن نگه می‌داشت، اکنون دیگر حضوری است کمرنگ و خاکستری که چیزی را نمایندگی نمی‌کند نه حجمی ، نه وزنی نه… با دردی که هم آغوش است با احساس نامطمئن هرزگی،پاهایم را بر زمین می‌کشم. اما چه سنگین است جسمی که ثانیه به ثانیه دارد بر زمین می‌ریزدو هرگز تمام نمی‌شود. از پنجره بیرون را می‌نگرم… تا جایی که چشم در عبور است، بکری طبیعتی است که می‌ترساندم از سبزینه گشتن آینده سلول‌هایم … و هیجانی که مدام دارد فریاد می‌شود از کودکانی که در لابلای درختان کاج جنگل روبرو به دنبال یافتنهمدیگرند… هیجانی که حضور جنگل عظیم را انکار میکند… بچه‌ها بر سبزیزمین‌های بیکران چشمانممی رقصند و همه چیز کودکانه می‌شود در من… در لجن سبز ذهنم و غرقاب دلتنگی‌هایم به ناگاه می‌خندم با کودکان آنسوی پنجره… خسته‌ام از هرآنچه در ذهنم جولان می‌دهد… ظرفیت تحملم به حداقل ممکن رسیده است… نمی دانم چرا اینگونه ناتوانم از حضور در مختصات زیستن!! از کلمات خشنی که آرزوگرمان می‌کنند بیزارم… پولکهای نور بر سطح دریاچه بیرون پنجره، چشمانم را به سخره گرفته‌اند و من می‌گریم… نمی‌دانم این درد از کجا می‌آید؟! تنه‌ام در این همه سبزینگیبیرون چرا ناتوان از ایستادن بر زمین است؟
نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 4:24 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد @ سلام حجمك سپید من! مدتي ايست چيزي ننوشته ام دلم برايت تنگ شده.. حال و روزم خوب است به قولی بدک نیستم… اهمیت ندارد حضورهای نزدیک زمان… حس عجیبی دارم. این روزهااتفاقاتی برایم رخ می دهند که بلاواسطه قسمتهایی از وجودم را تحریک می کنند…نمی دانم چه اتفاقاتی دارد میافتد… انگار باید بار دیگر برخاست!! احساس می کنم روز به روز بزرگتر می شوم و یا بهتر است بگویم برای اوبین بار بزرگتر شدنم را حس می کنم … تنها باری است که کهنه شدن وجودم را درک میکنم… خوشحالم ، این را اطمینان دارم… نمی دانم چرا؟! بهر دلیل که باشد ، حال حضور تو یا خواه حضور این رفیق همراه قدیمی… آنقدر می دانم که باز وقت رفتن است و من بار دیگر زندگی آغاز می کنم… باید برویم… و شاید برمی گرشتم و بار ديگر نامه نوشتم برايت… یاشاید ديوانه در خودم گمت كنم و ديگر پيشت نيايم… نمی دانم!!… بازگشتن به وجدم می آورد… این رفتن قطعی است انگار… احساس زنده بودن می کنم، چه حس غریب و چه طعمی دارد زنده بودن… طعم بلوط سوخته می دهد، اینک هستی ام … و باز من زنده ام… حسی که دراین زمانهای نزدیک، هرگز نداشته ام… famey
نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

" دلنوشتهايي براي ساعت11" 34 روزهاست شده ام آینه ای که فقط تو را می بیند و هر لحظه دلش برايت تنگ ميشود. و تو فقط لبخندی سرد می زنی، نگاهی زودگذر می اندازی و می روی، این روزها گاهی می نوسم و خط می زنم. مبادا تو خوشت نیاید و دلگیر شوی! کاغذها را پاره می کنم و دوباره از نو می نویسم. عادت کرده ام ؟ نه ، من یاد گرفته ام که برایت بنویسم و خودم را نبینم! حس نوشتن از تو مثل لحظه ای است كه گم شده اي را پس از سالها مي يابي. هر گاه به تو فكر ميكنم قلبم تندتر می تپد و انگار خونی تازه در رگهایم جاری می شود. اوج می گیرم و دیگر خودم را فراموش می کنم.می شوم نگاهت، می شوم سرودت،می شوم بودنت و می شوم تو!
نوشته شده در یک شنبه 28 فروردين 1391برچسب:شهين@ كيانوش,ساعت 18:30 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

"زادگــــــــاه" ¥ نامه اي به زادگاهم روستاي شركان ¥ درست ميتوانم تجسم كنم آن روز بهاري را... (1363/2/3) آن خانه هاي كاهگلي.. آن زيبا كده ساده.. آن مردمان پاك .. مادرم برايم تعريف كرده است، كه آن روز بهاري كه من به دنيا آمدم (در روستاي شركان) باران شديدي ميباريد، و گاو خانه همسايه را سيل با خود برد.. چه روزگار خوبي بود، من بودم و گريه هاي شبانه و لالايهاي مادرم.. شركان روستاي اولين ساعات بازيهاي كودكانه ام را به خاطر گريز از خمبارهاي جنگ عراق و ايران چه زود ترك كردم و راهي تمام ناكجا آبادهايي شدم كه بسيار دور دست بودند.. نميدانم چه شد چشم گشودم 28 ساله شدم، حالا همه جا برايم مثل حصاريست كه دور و برش سیم های خارداراست... جایی که سکوت، کلام آدمهاست ... و جامهء نوعروسانش، چا درهای سیاهيست... وسعت زمینش به تاراج رفته و مردگانش عمودی در خاک، عمودی بر خاک...!! گرگ ها با آوای نی چوپان گریان و گوسفندانش از جنون،پشم درّان...! رایحهء گل هایش عطر کافور و آواز گنجشککانش شوم تر از قار قار صد کلاغ ... زمینش قیراندود و سقف خانه هایش اشک چکان !! اینجا زنان با نوازش مردانی آرام می شوند که از شهوت نگاهشان بیزارند... و شیرخوارانش از سینه های مادران دل سنگ، خون می مکند...!! اینجا آدم ها را اول آب می نوشانند و سپس... گردن می زنند...!! جایی که قبرستان هایش زیر کشت می رود و از خاکش استخوان درو می شود ...! مرداب هایش جنازه پس می دهد و زمینش زنده می بلعد... حالا ديگر زادگاه من اینجاست... آرامگاه من!!! شهر دین فروشانی که به تکه نان جوی خدا می فروشند و از برای تصاحب فاحشه ای،برادر می کشند... و در این قتلگاه ؛ کودکی نشسته،برای مردی که با چشم های باز به خوابی ابدی فرو رفته، لالایی می خواند!!! و آن کودک منم این بار... ¤ نامه هايي به حجم سفيد ¤ www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 2 ارديبهشت 1391برچسب:روستاي شركان,ساعت 13:12 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

"هست" را اگر قدر نداني مي شود "بود" و چه تلخ است "هستي" که "بود" شود و "دارمي" که.. "داشتم"
نوشته شده در جمعه 16 بهمن 1390برچسب:,ساعت 14:43 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

36 مهربانم برایت ميگويم : آن زمان که به تو خواهم رسید از آن راهي كه تو آمدي و پريشاني گريخت خواهم گفت و از عشق تا رويا .. از شبهاي تاريكي كه با بودنت روشن شدند تا شعرهايم زنده بمانند.. من تو را در لحظه های تنهایی از میان نوشته هایم جستم آن زمان که نگاه ها برایم معنا نداشت آمدی و معنای دوباره به تصورم دادی معنای عشق دوباره معنای نفس کشیدن در هوای عشق و معنای زندگی ....
نوشته شده در جمعه 16 فروردين 1391برچسب:,ساعت 14:43 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

36 مهربانم برایت ميگويم : آن زمان که به تو خواهم رسید از آن راهي كه تو آمدي و پريشاني گريخت خواهم گفت و از عشق تا رويا .. از شبهاي تاريكي كه با بودنت روشن شدند تا شعرهايم زنده بمانند.. من تو را در لحظه های تنهایی از میان نوشته هایم جستم آن زمان که نگاه ها برایم معنا نداشت آمدی و معنای دوباره به تصورم دادی معنای عشق دوباره معنای نفس کشیدن در هوای عشق و معنای زندگی ....
نوشته شده در جمعه 29 بهمن 1390برچسب:,ساعت 11:43 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

گريزانم از اين لجنزاري كه دور وبرم را پوشانده، و از آدمهايش كه مدام مثل خزه به تنم مي چسپند، ميخواهم فرار كنم بروم جايي كه چشمم به پوزه كشان نيفتد.. تمام وجودم دارد می چرخد دور این اتاق ,این زندگی, این دنیا...کاش سقوط از همین پنجره آنقدرها هم دلیل نمی خواست, تا همه بگویند خودش را چند سالی زودتر فرستاد به سینه ی قبرستان, تا چند ثانیه حس پرواز راتجربه کرده باشد و کاش همین کافی بود برای تو و مابقی... famey-s
نوشته شده در یک شنبه 6 فروردين 1391برچسب:لنجزار,ساعت 17:10 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ دلنوشته اي براي آخرين لحظات سال نود @ "پنج ساعت و بيست وپنج دقیقه تا تحویل سال" نشستم جلوي كامپيورتو خونه, منتظرم كه اين ساعتاي آخر يه معجزه اي شه, يه اتفاق خاص بيفته كه همين جوريبيخودي يه ساليو به گا نداده باشم. هه..هه.. خندم مي گيره, آخه چه معجزه اي تو اين همه روز چه گهي خوردم,كه آخه از اين چند ساعت نميگذرم ,بوي گند تعلقات از خودم داره خفم مي كنه, هر سال بيشتر شبيه بقيه شدن نمي دونم, توش چه جذابيته كه دست ازش بر نمي دارم, حس مي كنم فقط دارم خودمو زنجير مي كنم به آدما دنيا و ارزشاش كه مي خوام بشاشم توش ومن كه يه روزايي تصوير زندگي آيندم يه كوله پشتي و تنهايي و سفر بود, زندگيه حالم شده زرق و برق و روابط و نظر آدما, من دارم فرو مي رم تو اين لجنو تو اين كثافتي كه بقيه بهش مي گن زندگي! واسه قبول داشتن خودم دنبال رضايت آدما از خودم مي گردم!من تو گه گير كردم,شدم يكي از همون عوامي كه ازشون بيزار بودم.... 1390/1/1 famey www.hajmsped.loxblog
نوشته شده در سه شنبه 30 اسفند 1390برچسب:سال 90,ساعت 2:49 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ نامه اي براي تو وسالي كه مي آيد @ اين لحظات را به خاطر بسپار، كه اين رو خواهند مرد... شايد صداي مرا در شروع سال نوي ديگر به ياد نياوري... ولي عزيزم باور كن كه زمزمه صدايت با لمس دستانت شروعي خواهد بود براي تمام لحظات سال نوهايي كه مي آيند تو اينبار در كنارم هستي.. چه قدر زیباست شب سال تحويل، ولي افسوس تو كنارم نيستي ولي در خیالاتم سوار بر اسب رویا ميشوم و در آسمان به پیش ميروم، جایی که دیگر دستان هیچ منطقی به من نمیرسد که سد راهم شود.... كاش امشب در كنار تو ميخوابیدم، اگرچه خیال است، اماعاری از هر شهوت و ملو از عاطفه است.... معشوق من، و همه چیز من، بدان هر شب در خیالم نزد تو هستم و دستان گرمت را می فشارم، ترس از برخاستن هر دم بر قلبم چنگ میزند، اما با امیدی که از چشمانت لبریز است با دستان سردش مبارزه میکنم، خدای من، معبود من، بگذار راه خیالش به سوی کرانه های ذهنم تا ابد باز بماندکه تو نیک میدانی که بسیار دوستش دارم، و من در یادش شعری مینویسم بر روی برگ گل، گل ها نیز با اسمش آرام می گیرند! وای چه شبی و چه خیال دل انگیزی! صد افسوس که پایان یافت، اما نگران مباش! شب های دیگر نیز در راهند... و به زودي در آغوشم خواهي بود تا هميشه.. ¤ سال نو مبارك ¤ www.tahamisha.loxblog.com
نوشته شده در سه شنبه 1 فروردين 1391برچسب:سال نو مبارك,ساعت 3:30 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطرههای باران طلایی رنگند.از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی سال تحویل شد و من تمام دلتنگیهایم را به جای تو در آغوش می کشم چقدر جایت میان بازوانم خالیست نوروز مبارک پیام نوروز این است.دوست داشته باشید و زندگی کنید.زمان همیشه از ان شما نیست پس دوستت دارم بهترینم نوروز مبارک لحظه های هستی من از تو پر شدهست در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در تمام سالی که گذشت نازنین من نوروز مبارک لحظه ای که سال تحویل می شه تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زنی کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمونه سال نو مبارک نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند کارگردانی است نوروز که می گوید نور ....صدا....حرکت و من برای به دست اوردنت همه نقشهایعالم را بازی می کند جشن است که نوروز به پا خاستهاست.شادی و سعادت جهان ان تو باد.از هر دو جهان فقط تو را می خواهم
نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:24 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

روزهاست شده ام آینه ای که فقط تو را می بیند و هر لحظه تحسینت میکند. و تو فقط لبخندی سرد می زنی، نگاهی زودگذر می اندازی و می روی. بغض می کنم، اما نمیخواهم بشکنم؛ دلتنگت می شوم.وقتی بدانم بعد از شکستنم دیگر نخواهم بود. این روزها گاهی می نوسم و خط می زنم. مباداتو خوشت نیاید و دلگیر شوی! کاغذها را پاره می کنم و دوباره از نو می نویسم. عادت کردهام ؟ نه ، من یاد گرفته ام که برایت بنویسم و خودم را نبینم! درست مثل نوازنده ای که غرق در نواختن است و در همان حال خودش را فراموش می کند! حس نوشتن از تو مثل لحظه ای است که آرشه روی سیمهای ویلن کشیده می شود. با چشمانی بسته، انگشتانم را روی سیمها می گذارم و بازویم را باز می کنم و آرشه را روی سیمها می کشم. نتها خوانده می شوند و صدای ویلن تا عمق وجودم پیش می رود. قلبم تندتر می تپد و انگار خونی تازه در رگهایم جاری می شود. اوج می گیرم و دیگر خودم را فراموش می کنم.می شوم نگاهت، می شوم سرودت،می شوم بودنت و می شومتو! دستانم می نویسند و می نوازند. من سکوتمی کنم و صدایت را از وجودم می شونم. مثل هرنتی که روی تار می آید؛ کلمات تو بر زبانم جاری می شوند و من به جای تو می خوانم. من از تو می خوانم و بعد به هوایت نفس می کشم و زندگیرا استشمام می کنم و حالا تو را حس می کنم. می شوم پروانه ای کهتازه پیله اش را شکافته، بالهایم را بازمی کنم، تکان می دهم و به شوق تو بال می گشایم و از گلیبه گل دیگر می پرم. چرخ می زنم و زیر شبنم ها می خوانم. مثل کودکی های بارانی، که بدون چتر و به هوای آمدنت زیر باران منتظرت می شدم. چه رسم خوبی! پروانگی می کنم و گرد تو می چرخم. چشمانت را آنقدر نگاه می کنم که مست می شوم و خود را از یاد می برم و فقط تو را می شناسم. تو لبخند می زنی و شاید به این می اندیشی که یک پروانهتازه برای آلبوم پروانه هایت پیدا کرده ای! دستت را بالا می آوری. من بی آنکه بدانم چهمی خواهی روی انگشتت می نشینم. چرخی می زنم و بالهایمرا تکان می دهم. تو لبخند می زنی. من در نگاهت می مانم. صورتت را نزدیک می آوری، لبانت را روی بالهایم می گذاری و من از هرم بوسه ات می سوزم. آتش به جانم می کشانی و لبخند می زنی. چشم می بندم و انگار مردنم را حس می کنم. اما خوشحالم که در دستانت می میرم. آه..... *** چشم می گشایم، زنده ام؟ آری زنده ام. می خواهم باز هم پرواز کنم. گرد تو بچرخم و روی دستت بنشینم. حتی اگر اینبار بوسه ات خاکسترم کند، مهم نیست. بالهایم تکان نمی خورند. چشمهایم مات شده اند. هرچه تلاش میکنم بی فایده است! تو نزدیک می شوی. می دانم کمکم می کنی. بالهایم را نوازشخواهی داد و مرا مداوا می کنی. ولی تو با لبخند و نگاهی غریب مرا پشت یک شیشه قاب می کنی.و من بیصدا و بغض کرده به تو نگاه می کنم که هنوز لبخند می زنی. روزهای اول مدام قاب راتمیز می کنی که مبادا نتوانی بالهای رنگارنگمرا ببینی. اما کم کم فراموش می کنی و می شوم مثل همان عروسکی که تا یاد گرفتی اسمت را بنویسی، عروسک را فراموش کردی و جایش شد گنجه ای که همیشه گوشه اتاق بود. عروسکی که در شبهایی که خوابت نمی برد؛ همدم کودکی ات شده بود و تو برایش لالایی میخواندی. اما وقتی سنت دو رقمی شد، فراموشش کردی. انگار رسم تو شده بود. توهمه چیزهایی که برای تو بود را از یاد می بردی و من تمام لحظه های بودنت سرودم و نواختم. حکایت من، مثل همان روزهای بارانی است که آرزویش را داشتی. آرزوی باریدن باران. اما ترس از سرما خوردن باعث می شد با چتر زیر باران بروی و دیگر باران را لمس نکنی! اما من هنوز هم همانی هستم که بودم؛ هنوز هم بدون چتر زیر باران می روم و دستهای باران را لمس می کنم، آوازش را می خوانم و هربار که گونه هایم را می بوسد، برای تو دعا می کنم. هرچند بهانه ها کم نیستند، اما وزن سرودن سنگین شده و احساس من در هیچ وزنی نمی گنجد، مگر در نگاه تو...
نوشته شده در دو شنبه 15 دی 1388برچسب:اين روزهاي من,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@دلنوشته 22 @ اي کاش امروز مرده بودم... آن وقت سهم من از تو می شد همان تنها عكس دوست داشتني... اگر مرده بودم ديگر نمي توانستم برايت بنويسم... ولي میشد قول بگيرم که بيايی... هر از چندگاهی بيايی و ميهمانم کنی به بوسه هاي كه هرگز فرصت چشيدنش را نخواهيم داشت... به صدای گرمت... می توانستم با صدای قدم های تو شادمانه تن به خاك بسپارم... کاش مرده بودم... آنوقت سهم تو از من می شد تکه سنگی که می توانستی در آغوشش بگيری... می توانستی خيال کنی شادی زندگيت زير همان تخته سنگ برای هميشه خوابيده... می توانستی تمام و کمال بخواهيم...می توانستی تمام و کمال داشته باشيم... می توانستی با قدمهايت ميهمان شوی به تنم... می توانستی مرا ببيني... آنطور که در تمام اين روزها نديدی... famey
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:دلنوشتهاي براي ساعت 10,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

بوي مرگ و بوي مرداب بوي خاك بغض هاي نيمه پنهان روي آب آسمان برفي و ابر سپيد برگهاي زرد بيد خلوت سرد دستهاي من.. نرم نرمك ميرسد اينك بهار خوش به حال شهر يار .! اي دل من گرچه در اين سرزمين چيزي نيست جز زجري سهمگين نقل و سيگار در ميان سفره نيست پيكت از مي كه مي بايد تهي ست اي دريغ از تو اگر چون دل نرقصي با بهار اي دريغ از من اگر سرخوش نباشم بي بهار اي دريغ از ما اگر جامي ننوشيم از شراب نرم نرمك ميرسد اينك بهار بي خيال زخم يار.... ---famey---
نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:بهار بي بهار,ساعت 22:33 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

ولي پشت تمام اين پنجرها تو نيستي و من باز خيره به تنها عكست... نگاهت پرم میکند از حرف های نگفته ات باز هم نگاهت... نمیدانی چه آتشی بر دلم میزند قشنگ تر از این هم مگر هست در دنیا!! و فقط یک چیز میماند... من تو را به دلم قول دادم... نگذار بد قول شوم.. ( براي كسي كه تنها ساعت 10 به يادش بودن كافي نيست ) ساعت 4:40 بامداد kyanoh
نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:پنجرهاي نگاهت,ساعت 5:26 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

16 میان ابرها سیر می‌کنم هر کدام را به شکلی می‌بینم که دوست دارم... می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم میان آدم‌ها اما کاری از دست من ساخته نیست خودشان شکل عوض می‌کنند بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد … بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت... آری همه چیز همان است که هست و این من هستم که هرگز نتوانستم معانی واژه‌ها را بفهمم، هم آنانی که بر صفحات سفید می‌رقصند و هم‌ آنانی که در محفظه‌ی ذهنم در گردشی ابدی‌اند!! اری هرگز نتوانستم بفهمم عشق هرگز درک نکردم چرا از كسي که دوستش دارد باید با من اينچنين باشد ؟ خب لابد این یعنی زندگی!؟ اما واقعن یعنی همین؟! نمی‌دانم اما این را خوب می‌دانم که تا اعماق وجودم خسته ام و به گمانم خوابم می‌آید... می بینی که خاک چه بیپروا دارد همه‌ی عناصرم را می‌بلعد بی آنکه سادگی ام را باور کرده باشد.. famey
نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:فهمي سليماني,ساعت 22:10 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

دلتنگ بودم و خسته آمدم تا ماه نگاهت را از پشت پنجره بچینم اما پاییز حرفهایت به هوای شعرم خورد... و رعد یادت در واژه هایم پیچید، و تمام خاطراتم با ديدن تو خیس شدند.. چه بگویم وقتی دیوانه وار سمت گل هایی از تو آب میدهم، در حرکتم وآخرش نمیدام به کدام نا کجا آباد می رسم؟ تازه لهجه شعرم بهاری شده بود که تو آمدی ونگذاشتی لا به لای برگها گريه کنم، حالا از بهار نشانی نیست تنها یک برگ: که مرا میبرد تا رویایی که تابه حال ندیده ام، و اینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم، چقدر فکر کردم ، و هنوزم دلتنگم .!! و باورم شده كه عاشقانه مي خواستمش... famey-solimane 11/12/1385 www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:sh,ساعت 20:29 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

می شمارم دانه دانهاي برف را در خیابانهای كه تـــو نيستي .... و اين برايم تازگی ندارد... دلبستن به آدم برفي كه عمرش كوتاه تر از كولاك اين روزهاي زمستاني است؟ من عاشق آن بیابانیهايي هستم که هرگز قسمت نميشود با هم در آن قدم بگذاريم… من اسمت را بر روي برفهايي نوشتم كه به زودي آب ميشوند ولي دل بسته درختی هستم که فرصت نخواهد شد اسمت را رویش حک کنم….. FAMEY
نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:برف,ساعت 16:49 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

خوش به حال قطارها همیشه می رسند...اما من ...هیچ وقت نرسیدم! هیچوقت ...تمام زندگی ام فاصله بود ... این نامها باشند برای روزی که یکی از این قطارها مرا هم با خودش برده باشد...چمدانی پر از نامه جا میماند برای تو، از مسافری که عمری عاشقت بود ... @ نامه های به حجم سپیدم@ www.hajmsped.loxblog.com famey-s
نوشته شده در جمعه 12 اسفند 1398برچسب:,ساعت 19:12 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ دلنوشته اي براي تولد اوين مرادي از facebook @ ¥ نامه هايي به حجم سپيد¥ www.hajmsped.loxblog.com " تولدت مبارك" با تولد هر موجود مرگش نيز زاده مي شود. انسان ها خيلي اتفاقات را در زندگي تجربه و بسياري ديگر را تجربه نمي كنند اما مرگ تجربه ايست كه هيچ زنده اي از هر نوع ، از چشيدن طعم آن بي نصيب نخواهد ماند. خيلي ها (شايد بتوان گفت همه) در عمق وجودشان از مرگ مي ترسند اگر چه در ظاهر انكار كنند. يكي از علل ترس از مرگ اينست كه به صورت پديده اي ناشناخته باقي مانده و انسان به طور طبيعي از ناشناخته ها هراس دارد. در مورد بسياري وقايع مي توان از كساني كه تجربه آنرا داشته اند تحقيق كرد و اطلاعاتي به دست آورد اما در مورد مرگ چه؟ احساس مردم نسبت به مرگ با اعتقادات عميقي كهبا آن زندگي مي كنند نسبت مستقيم دارد و حتي شايد برخي آن را ناخوشايند ندانند و برخي ديگر از آوردن نام مرگ يا حتي شنيدن آن تنفر داشته باشند. با تولد شما كارت دعوتتان به ميهماني مرگ امضا شده است... شما نخواسته ايد ولي به دنيا آمده ايد و احتمالا نمي خواهيد ولي ميميريد. تمام زنده ها ؛ تمام كساني كه ديده ايد شايد همين امروز، شايد در خيابان. تمام آنهايي كه مي شناسيد يا نمي شناسيد ، كساني كه از آنها متنفريد ، كساني كه دوستشان داريد ، كساني كه دوستتان دارند... داستانهاي زندگي تمامشان بسته خواهد شد.. تمام آن. در يك لحظه! شما باور نداريد اما حقيقت هيچ احتياجي به باور شماندارد. مرگ شما رخ خواهد داد! چه درباره آن بيانديشيد چه‌ فكر مرگ را به زباله داني افكارتان پرتاب كنيد. به سراغتان خواهد امد... famey
نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:34 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

درد دل هایم تو را آزرده خواهد کرد،( و اين عمدي است)... چهره ات با طرح لبخند همیشه دلنشین تر است ... این روزها پر است از دلتنگی ها و پریشانی ها ... این روزها پر است از تپش های مداوم قلبی که دارد از پا می افتد انگار ... این روزها همه اش تنهایی ست، همه اش بارانی ست، ... آرزوها همیشه به امید می آیند و به امید می میرند... آرزوها همیشه طرح کمرنگی هستند از امیدها، از انتظارِ شدن ها ... و نویدی هستند ازتلاش ها ...عزیرم می دانی که این روزها ... با اينكه بوي بهار دارد مي آيد ولي، آروزهای من دارند رنگ پاییز می گیرند؟ امید هایم پرپر می شوند و پاهای تلاشم به رفتن سست می شوند؟ ... اما چرا این روزها همه اش زمستانی ست؟ چه شد که این روزها همه اش کابوسی ست به چشم خواب ما؟ ... این روزها دلم گرفته است، به سان آدمی که همه ی عمر در خواب بوده است... همه ی جمله ها انگار معنای دیگری داشته اند... انگار معنای دیگری دارند... همه حرف ها انگار شعارهای انتخاباتی بوده اند... حالا انگار همه اش قدرت طلبی ست... این روزها دلم می خواهد بدانم اینجا هم آیا حق گرفتنی است؟ این روزهادلم می خواهد بدانم کجای پهنای نگاهت ایستاده ام؟ ... این روزها بیشتر از هر لحظه دوستت دارم اما دلم می خواهد بدانم چرا "دوستت دارم"ها گفتنی نیست؟... دلم می خواهد بدانم این سکوت ها یعنی چه؟ ... دلم می خواهد بدانم این روزها چرا این روزهاست؟ ... و من چرا بي تو هنوز هستم.....xxxxxx...... famey-s
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:روزهاي زجر آور,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

( نامه هايي به حجم سفيد) سلام ، بدان كه تا رسيدن دستهايت كه نويد روزهاي افتابيمان است چيزي نمانده.. ما براي با هم بودن زاده شده ايم ميدانم .. دستهايمان را كه بر روي هم بگذاريم تمام برفهاي دي و بهمن آب ميشوند چيزي تا ان روز نمانده.. من غروب تمام دلتنگيهايت را ديدم و همان نيم نگاه كوتاه چشمهايت به من گفت كه بهار امسال بهاري ديگر است..و تمام شقايق هاي كوهاي شاهو امسال منتظر ديدن لبخند نگاهت هستند.. "ش" اي مهربانم دستهايم را بگير تا اغاز كنيم چون كه بهار امسال بهار ديگريست... famey
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:sh- f,ساعت 1:10 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ برای كسی كه همه میگویندفراموشش کن فامی @ یک روز احساس کردم اگر اورابا یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید،اما امروز حتی کبریتیهم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست .!. و با کیست روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی فقط یكی را دوست بدار..... حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!!!!!چرا؟؟؟ ( ابتدای قسمت دوم نامهایی كه اینبار به مناسبت این فراموشی، نامههایی هستند: ...به حجم سفید و نه بزرگ... www.hajmsped.loxblog.com -famey-تهران_پونك_سردار جنگل
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:تهران_ پونك_ سردار جنگل,ساعت 21:58 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

( خوش آمديد .. چه خوش آمدي... هي.. اهاي.. هی غریبه! به هوای كدامین ستاره آمده بودی؟ مگر ترانه های كوچ راهی به آسمان شب نداشت؟ من مدت هاست آسمان عقیم این دیار را غریبانه ترك كرده ام.. به خانه ات برگرد! اینجا ستاره نمی بارد... اينجا گورستان احساسات گنديده است....famey...
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1398برچسب:خوش آمديد,ساعت 20:27 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

¥ تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام... صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من... وسعت تنهايي من ، تعداد سيگارهايست كه دود ميكنم و زير سيگاريم جايي براي خاكسترشان ندارد... دوشنبه اي سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد... حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را... تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد... فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند... آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند... آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند... تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت... کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز... تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد... خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار... خانه‌ای که برای تودر اتاقِ کوچکی خلاصه شده است... تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز... خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی... تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتیچشم باز می‌کنی... تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی... وقتی تو رفته‌ای از این خانه... وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد.... وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسدخودت را می‌بینی هرشب... ¤ كپي برداري با ذكر منبع و نويسنده مجاز ميباشند ¤ www.hajmsped.loxblog.com -famey-
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:( نامه اي به وسعت تنهايي من ),ساعت 15:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ تقديم به مادران ايراني@ کودک که بودم .... وقتی زمین میخوردم مادرم مرا می بوسید... تمام دردهایم از یادم میرفت... دیروز زمین خوردم،دردم نیامد ...!! اما به جایش تمام بوسه های مادرم به یادم آمد... مادرم دوستت دارم ...famey...
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:مادران ايراني,ساعت 15:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

از آن روز که رفته ای ؛ کارت شارژ ها را ... سیگار میخرم و با خیابان ها حرف میزنم ! همینطوری پیش برود ، گوشی را هم باید بفروشم ؛کفش بخرم ...!!!!!!
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

من هیچگاه پس از مرگم جرات نکرده ام که در ایینه بنگرم و آنقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند.... famey www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

من ميدونم چي كار كني بايد احساساتو كنار بزاري همه روانشناسا هم ميگن بايد منطقي فكركرد بايد اول حساب كتاباتو بكني ، ببين چند خواستگار داري و ممكنه چند تا ديگه داشته باشي اول بايد همشون چك كني ببيني كدوم خوشكلتره بعد هم كار ميرسه به ماشين حساب: پول نقد مدل ماشين ميزان طلا= خوشبختي بعد هم بايد بدوني يارو ده سال پيش شام چيا ميخورده: غذاي گذشته غذاي حال= غذاي آينده زياد هم مهم نباشه كي زياد دوست داره كي خوشي زده زير نافش، احساسات و عشق و از اين جور مزخرفات هم بي خيال... اينم بدون همه پسرام اينطور فكر ميكنن: درجه زيبايي صورت سايز كمر ميزان قد= شباي جمعه عالي تو هم اينطور فكر كن كه هر كي بهت گفت كه قيافه برام مهم نيست داره بهت دروغ ميگه !! تو صيه هاي بسيار جدي براي تو و ساير دختراني كه تو خونه ترشي زياد دارن و جا براي اونا كمه: 1_بايد نزاري وزنت از 60 كيلو بالا بزنه!(با ايروبيك و عرق زيره) 2_ اگه بيني خوش فرمي نداري دنبال يك جراح خوب بگرد( مظاهري كارش خوبه! اگه گيرش بياري) 3_ مشقاتو قشنگ بنويس و به فكر رفتن به دانشگاه باش كه تو دانشگاه كلي پسر سوار بر اسب سفيد منتظرتن( ترجيحا دانشگاه آزاد بهتره؟ آزاده ديگه!) 4_ چندتا كلاس فرماليته براي خودت دست و پاكن شايد شازده پسر اونجا منتظرت باشه(كلاس كامپیوتر ، موسیقی، و از اين مسخره بازياي ديگه) 5_استه برو استه بيا كه گرگه شاخت نزنه سري به زير لباست نزنه !!!" ميزان صداقت وفاداري= كشك ميزان عشق دفعات گفتن فدات شم= عو.. ع.. ع... شما هم اگه شنيدي بالا بيار كه طعم خون آبه يك بوف كور مرده رو ميده..! كپي برداري پيگرد الهي دارد مگر با ذكر منبع: www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:¥ جواب من براي سوال نامه يك دختر: ,ساعت 17:12 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

امتداد بيکران آسمان در خودم غرق بودم بختک شومي روي سرم سايه انداخت ايستاد تاريک ، بلند ، بزرگ از بهار نمي گويم تابستان هم دلقکي بيش نيست در اين زندا ن بزرگ خنده ي پروانه ي فراري دستهاي کوچکي نمي شوم چرا صدايم پير شده قصه ي دردم را براي که بگويم کسي حرفم نمي فهمه دلم براي با تو ماندن تنگ شده اين جا خسته از اين سفر که سنگ هاي سر مسيح پاها ي من را هم بوسيده است نفس هايم زوزه هاي گرگ را بيشتر شبيه تا همين سينه با زخمش به بادهاي هرزه ي اين فصل چه باخته تن اين پيرهن با گلهايي که باد را قابله ي نازنين خود مي دانستند چه دانستني چه دانستني که تو را تواني نيست تا من کلمات را به محا کمه ي لبهايم کشم چه کلماتي که تو را چون پرنده اي ازقفس مي رهاند گل هاي يخ اين باغ را من ساخته ام نه پدري نه خدايي نه وقت نيايش من او مي شوم از همان راهي که او رد گذاشت به باد به ياد به اتفاق هاي که من مي شوم تنگي دلم را صداي تاري نيست من از مردگان هستم به ياد من شمع روشن کن وچشم هايت را هم شايد قيامت يک ثانيه بعدباشد و دستي با دستهاي خودم به دزديدنم کمر بسته تو آفتاب را با چشم هايت آشنا مي کني مي دانم که مي ماني باش ادامه داشته باش چرا که انتها من بودم هستم، و خواهم بود www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:"او",ساعت 20:40 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com