دلتنگ بودم و خسته
آمدم تا ماه نگاهت را از پشت پنجره بچینم
اما پاییز حرفهایت به هوای شعرم خورد...
و رعد یادت در واژه هایم پیچید،
و تمام خاطراتم با ديدن تو خیس شدند..
چه بگویم وقتی دیوانه وار سمت گل هایی از تو آب میدهم،
در حرکتم وآخرش نمیدام
به کدام نا کجا آباد می رسم؟
تازه لهجه شعرم بهاری شده بود که تو آمدی
ونگذاشتی لا به لای برگها گريه کنم،
حالا از بهار نشانی نیست
تنها یک برگ: که مرا میبرد تا رویایی که تابه حال ندیده ام،
و اینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم،
چقدر فکر کردم ،
و هنوزم دلتنگم .!!
و باورم شده كه عاشقانه مي خواستمش...
famey-solimane
11/12/1385
www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:
sh,
ساعت
20:29 توسط كيانوش سليماني(فامي)
| |