¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

جم سفید من! همه‌ی من من تا آنجا که به حضورم برمی‌گردد دلتنگ و غمگین است. هر آنچه که تا این زمان مرا برماندن نگه می‌داشت، اکنون دیگر حضوری است کمرنگ و خاکستری که چیزی را نمایندگی نمی‌کند نه حجمی ، نه وزنی نه… با دردی که هم آغوش است با احساس نامطمئن هرزگی،پاهایم را بر زمین می‌کشم. اما چه سنگین است جسمی که ثانیه به ثانیه دارد بر زمین می‌ریزدو هرگز تمام نمی‌شود. از پنجره بیرون را می‌نگرم… تا جایی که چشم در عبور است، بکری طبیعتی است که می‌ترساندم از سبزینه گشتن آینده سلول‌هایم … و هیجانی که مدام دارد فریاد می‌شود از کودکانی که در لابلای درختان کاج جنگل روبرو به دنبال یافتنهمدیگرند… هیجانی که حضور جنگل عظیم را انکار میکند… بچه‌ها بر سبزیزمین‌های بیکران چشمانممی رقصند و همه چیز کودکانه می‌شود در من… در لجن سبز ذهنم و غرقاب دلتنگی‌هایم به ناگاه می‌خندم با کودکان آنسوی پنجره… خسته‌ام از هرآنچه در ذهنم جولان می‌دهد… ظرفیت تحملم به حداقل ممکن رسیده است… نمی دانم چرا اینگونه ناتوانم از حضور در مختصات زیستن!! از کلمات خشنی که آرزوگرمان می‌کنند بیزارم… پولکهای نور بر سطح دریاچه بیرون پنجره، چشمانم را به سخره گرفته‌اند و من می‌گریم… نمی‌دانم این درد از کجا می‌آید؟! تنه‌ام در این همه سبزینگیبیرون چرا ناتوان از ایستادن بر زمین است؟
نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:,ساعت 4:24 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد @ سلام حجمك سپید من! مدتي ايست چيزي ننوشته ام دلم برايت تنگ شده.. حال و روزم خوب است به قولی بدک نیستم… اهمیت ندارد حضورهای نزدیک زمان… حس عجیبی دارم. این روزهااتفاقاتی برایم رخ می دهند که بلاواسطه قسمتهایی از وجودم را تحریک می کنند…نمی دانم چه اتفاقاتی دارد میافتد… انگار باید بار دیگر برخاست!! احساس می کنم روز به روز بزرگتر می شوم و یا بهتر است بگویم برای اوبین بار بزرگتر شدنم را حس می کنم … تنها باری است که کهنه شدن وجودم را درک میکنم… خوشحالم ، این را اطمینان دارم… نمی دانم چرا؟! بهر دلیل که باشد ، حال حضور تو یا خواه حضور این رفیق همراه قدیمی… آنقدر می دانم که باز وقت رفتن است و من بار دیگر زندگی آغاز می کنم… باید برویم… و شاید برمی گرشتم و بار ديگر نامه نوشتم برايت… یاشاید ديوانه در خودم گمت كنم و ديگر پيشت نيايم… نمی دانم!!… بازگشتن به وجدم می آورد… این رفتن قطعی است انگار… احساس زنده بودن می کنم، چه حس غریب و چه طعمی دارد زنده بودن… طعم بلوط سوخته می دهد، اینک هستی ام … و باز من زنده ام… حسی که دراین زمانهای نزدیک، هرگز نداشته ام… famey
نوشته شده در چهار شنبه 7 تير 1391برچسب:,ساعت 1:7 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com