جم سفید من!
همهی من من تا آنجا که به حضورم برمیگردد دلتنگ و غمگین است. هر آنچه که تا این زمان مرا برماندن نگه میداشت، اکنون دیگر حضوری است کمرنگ و خاکستری که چیزی را نمایندگی نمیکند نه حجمی ، نه وزنی نه…
با دردی که هم آغوش است با احساس نامطمئن هرزگی،پاهایم را بر زمین میکشم. اما چه سنگین است جسمی که ثانیه به ثانیه دارد بر زمین میریزدو هرگز تمام نمیشود.
از پنجره بیرون را مینگرم… تا جایی که چشم در عبور است، بکری طبیعتی است که میترساندم از سبزینه گشتن آینده سلولهایم … و هیجانی که مدام دارد فریاد میشود از کودکانی که در لابلای درختان کاج جنگل روبرو به دنبال یافتنهمدیگرند… هیجانی که حضور جنگل عظیم را انکار میکند… بچهها بر سبزیزمینهای بیکران چشمانممی رقصند و همه چیز کودکانه میشود در من… در لجن سبز ذهنم و غرقاب دلتنگیهایم به ناگاه میخندم با کودکان آنسوی پنجره…
خستهام از هرآنچه در ذهنم جولان میدهد… ظرفیت تحملم به حداقل ممکن رسیده است… نمی دانم چرا اینگونه ناتوانم از حضور در مختصات زیستن!! از کلمات خشنی که آرزوگرمان میکنند بیزارم…
پولکهای نور بر سطح دریاچه بیرون پنجره، چشمانم را به سخره گرفتهاند و من میگریم… نمیدانم این درد از کجا میآید؟! تنهام در این همه سبزینگیبیرون چرا ناتوان از ایستادن بر زمین است؟
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در جمعه 16 تير 1391برچسب:
,
ساعت
4:24 توسط كيانوش سليماني(فامي)
| |