¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

گاهي در زندگی انسان لحظاتی یافت می شود که نه سکوت می تواند سنگینی آنها را بکاهد و نه فریاد کشیدن. در این زمان است که آدمی می خواهد کلامش را - فریادش را - حرفدلش را به گونه ای بنویسدکه تمام اندوهش در کلماتش هویدا گردند . دوست دارم نامه ای به تو بنویسم به تو ای دوست! به تو ای بیگانه ! بیگانه با من اما آشنا با کلمات - بیگانه بامن اما آشنا با تلخ و شیرین زندگی - بیگانه با من اما آشنا با بغض. آنچه نوشته می شود از تنهائیست. حرف سکوت است. کلام یک همراز است ومن به تو می نویسم : ای همدرد- ای آشنا با من و دنیای من - ای آشنا با لحظات تلخ و اندوه . امیدوارمو غمگین - پر حسرت برای گذشته و پر هراس برای آینده و من لحظات زندگی رابه آهنگ کلام مزین می کنم تا زیبا تر و تلخ تر- حقیقیتر و رویا گونه تر- تاریکتر و درخشنده تر جلوه نماید؟ آیا تو میخواهی که با من هم کلام گردی؟ آیا تو می خواهی اندوهت را در کلماتم بریزی؟ آیا تو می خواهی مجموعه جملات غم من را به قلبت راه دهی؟ و آیا می خواهی سبک بال گردی؟ پس با من همراه شو. زبان کلامم را بهترین مترجم باش . بگذار کلام من به عمق قلب تو راه یابد و چون طبیبی بر زخمهای دل ریش من مرحم نهند. تو بگذار من دلم تهی از غم شود. مرا از این همه درد آزاد کن . بیا که با هم - هم صداو هم نوا شویم و با هم بخوانیم آیا دلی هست که ارزش بغض مرا از میان این صفحات در یابد؟زمانی باورکرده بودم که به انتها رسیدم و حس میکردم از همه چیز بریده ام. فکر میکردم باید بی هدف زندگی کنم وبه آینده کمتر فکر کنم چون هر روز روزگار بر خلاف آرزوهایم می گذشت مدتی بود که دیگر فانوس فرسوده قلبم با هیچ نسیمیبه نوسان در نمی آمد از روزی که نیلوفر تصویرها رادرهم ریخته بودم و صداها رادر هم شکسته بودم. هر لحظه احساس میکردم که رویاهایم در نطفه ی ابهام بسته می شوند . یاد آن روزهای آفتابی آزارم میداد . یاد آن روزهایی که دنیای اطرافم بهاین تیرگی نبود و افسانه های وجودم در بیراهه های فضا گم نشده بود. همان روزهایی که خلوت شفافم این قدر کور نبود. برای فرار از درون تاریکم به پنجره پناه بردم و لحظه ها را در ژرفای زمان تنها گذاشتم تازه احساس می کردم که به مرز یک رویای واقعی پا نهاده ام در سایه روشن افق به دنبال تکه های گمشده ای زندگی می گشتم و در کدرترین آئینه ذهنم تصویر گمشده ای از ... را یافتم . هستی ترک خورده خود را که با ... پیوند داشت. هنوزم هم صدای انتظار را با طنین صدای ... در رگهایم احساس میکردم. وبا هر تپش در اضطرابی دوباره متولد می شدم ولی آن زمان باد برای رهایی من از سایه های شوم برگهای سیاه شده زندگی ام که دریچه ای را بر دنیای بسته ام گشوده بود نور تازه ای در تاریکی زندگی ام جریانگرفت و طنین زمزمه خون در رگهایم به اوج رسید . شاخه های ظریف رویای ...گونه در کرانه ی نادیدنی شب سقوط می کرد و اما زمزمه های بیگانه عزیزم قلبم را به درد نمی آورد . آری! تازه فهمیده بودم که تمام لحظه های زندگی ام در پس لحظه ای جا مانده است و او تنها انعکاسی سرگردان است که صدای مبهم زندگی اش را بی پاسخ رهاکرده ... دو نفر همان زمان با هم در زندگی من متولد شده بودند. یکی سایه خوبی چون هر روز در گریز بود و دیگری خود خوبی و مهربانی. آنقدر درگیر نومیدی و یاس بودم که نمی دانستم کدام واقعی است . به سایه وابسته شدم و خودمرا گم کردم ولی او ظهور کرده بود برای نجات من هیچ فرصتی را از دست نداد و مرا وارد دنیای واقعی خودم کرد . آه ! شما نمی دانید که چقدر دلم در حسرتدیدار دوباره اش می سوزد می گدازد و چشمانم مرگبارتر ازهمیشه از ثانیه ها ایراد می گیرد . بهانه ی یک روز نبودنش را نمی دانم چه بدانم؟او معنای واژه های همدردمن او تنها صدا در خلوت خاموش من شقایق قلبم آشفته تر از همیشه در نبود اودر زندگی ام به لبخند نسیم بی اعتنایی می کند . تنهایی وقتی سراغ خانه ام می گیرد به او پناه می برم و زمانی که دلتنگی چون پیچکی لجوجانه از دلم بالا می رود به امید وصال او به سوی خدا سجده میکنم و میگویم دوستش دارم ! همین ..!
نوشته شده در جمعه 18 آبان 1387برچسب:غريبه,ساعت 9:18 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com