¤ نامه هايي به حجم بزرگ و نه سفيد ¤

نامه هایم را برایت ميفرستم.. نامه هایی از این سوی سرما...در دل كوهاي زاگرس ... این نامه ها هرچه که هستند سهم من اند از تو در این سوی تنهایی و تاریکی... (كپي برداري فقط با ذكر منبع: ورنه پيگرد در دادگاه الهي دارد)..¥¥¥¥¥¥

@ دلنوشته اي براي آخرين لحظات سال نود @ "پنج ساعت و بيست وپنج دقیقه تا تحویل سال" نشستم جلوي كامپيورتو خونه, منتظرم كه اين ساعتاي آخر يه معجزه اي شه, يه اتفاق خاص بيفته كه همين جوريبيخودي يه ساليو به گا نداده باشم. هه..هه.. خندم مي گيره, آخه چه معجزه اي تو اين همه روز چه گهي خوردم,كه آخه از اين چند ساعت نميگذرم ,بوي گند تعلقات از خودم داره خفم مي كنه, هر سال بيشتر شبيه بقيه شدن نمي دونم, توش چه جذابيته كه دست ازش بر نمي دارم, حس مي كنم فقط دارم خودمو زنجير مي كنم به آدما دنيا و ارزشاش كه مي خوام بشاشم توش ومن كه يه روزايي تصوير زندگي آيندم يه كوله پشتي و تنهايي و سفر بود, زندگيه حالم شده زرق و برق و روابط و نظر آدما, من دارم فرو مي رم تو اين لجنو تو اين كثافتي كه بقيه بهش مي گن زندگي! واسه قبول داشتن خودم دنبال رضايت آدما از خودم مي گردم!من تو گه گير كردم,شدم يكي از همون عوامي كه ازشون بيزار بودم.... 1390/1/1 famey www.hajmsped.loxblog
نوشته شده در سه شنبه 30 اسفند 1390برچسب:سال 90,ساعت 2:49 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

باران عشق همیشه می بارد اما در نوروز قطرههای باران طلایی رنگند.از خدا می خواهم که همیشه زیر این باران خیس شوی سال تحویل شد و من تمام دلتنگیهایم را به جای تو در آغوش می کشم چقدر جایت میان بازوانم خالیست نوروز مبارک پیام نوروز این است.دوست داشته باشید و زندگی کنید.زمان همیشه از ان شما نیست پس دوستت دارم بهترینم نوروز مبارک لحظه های هستی من از تو پر شدهست در تمام روز در تمام شب در تمام هفته در تمام ماه در تمام سالی که گذشت نازنین من نوروز مبارک لحظه ای که سال تحویل می شه تنها لحظه ایه که بی منت به من لبخند می زنی کاش هر ثانیه برای من سال تحویل باشه تا لبخند همیشه مهمون لبهات بمونه سال نو مبارک نوروز شعر بی غلطی است که پایان رویاهای ناتمام را تفسیر می کند کارگردانی است نوروز که می گوید نور ....صدا....حرکت و من برای به دست اوردنت همه نقشهایعالم را بازی می کند جشن است که نوروز به پا خاستهاست.شادی و سعادت جهان ان تو باد.از هر دو جهان فقط تو را می خواهم
نوشته شده در یک شنبه 28 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:24 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@دلنوشته 22 @ اي کاش امروز مرده بودم... آن وقت سهم من از تو می شد همان تنها عكس دوست داشتني... اگر مرده بودم ديگر نمي توانستم برايت بنويسم... ولي میشد قول بگيرم که بيايی... هر از چندگاهی بيايی و ميهمانم کنی به بوسه هاي كه هرگز فرصت چشيدنش را نخواهيم داشت... به صدای گرمت... می توانستم با صدای قدم های تو شادمانه تن به خاك بسپارم... کاش مرده بودم... آنوقت سهم تو از من می شد تکه سنگی که می توانستی در آغوشش بگيری... می توانستی خيال کنی شادی زندگيت زير همان تخته سنگ برای هميشه خوابيده... می توانستی تمام و کمال بخواهيم...می توانستی تمام و کمال داشته باشيم... می توانستی با قدمهايت ميهمان شوی به تنم... می توانستی مرا ببيني... آنطور که در تمام اين روزها نديدی... famey
نوشته شده در دو شنبه 22 اسفند 1390برچسب:دلنوشتهاي براي ساعت 10,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

بوي مرگ و بوي مرداب بوي خاك بغض هاي نيمه پنهان روي آب آسمان برفي و ابر سپيد برگهاي زرد بيد خلوت سرد دستهاي من.. نرم نرمك ميرسد اينك بهار خوش به حال شهر يار .! اي دل من گرچه در اين سرزمين چيزي نيست جز زجري سهمگين نقل و سيگار در ميان سفره نيست پيكت از مي كه مي بايد تهي ست اي دريغ از تو اگر چون دل نرقصي با بهار اي دريغ از من اگر سرخوش نباشم بي بهار اي دريغ از ما اگر جامي ننوشيم از شراب نرم نرمك ميرسد اينك بهار بي خيال زخم يار.... ---famey---
نوشته شده در یک شنبه 21 اسفند 1390برچسب:بهار بي بهار,ساعت 22:33 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

ولي پشت تمام اين پنجرها تو نيستي و من باز خيره به تنها عكست... نگاهت پرم میکند از حرف های نگفته ات باز هم نگاهت... نمیدانی چه آتشی بر دلم میزند قشنگ تر از این هم مگر هست در دنیا!! و فقط یک چیز میماند... من تو را به دلم قول دادم... نگذار بد قول شوم.. ( براي كسي كه تنها ساعت 10 به يادش بودن كافي نيست ) ساعت 4:40 بامداد kyanoh
نوشته شده در چهار شنبه 17 اسفند 1390برچسب:پنجرهاي نگاهت,ساعت 5:26 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

16 میان ابرها سیر می‌کنم هر کدام را به شکلی می‌بینم که دوست دارم... می‌گردم و دلخواهم را پیدا می‌کنم میان آدم‌ها اما کاری از دست من ساخته نیست خودشان شکل عوض می‌کنند بـرای اتـفـاق هـایی که نـمی افـتـد … بـرای دستـی کـه نـگـرفـتم بـرای اشکـی کـه پـاک نـکـردم بـرای بـوسـه ای کـه نـبــود بـرای دوسـتـت دارمـی کـه مـرده بـه دنـیـا آمــد بــرای مـن کـه وجـودم نـبـودن اسـت... آری همه چیز همان است که هست و این من هستم که هرگز نتوانستم معانی واژه‌ها را بفهمم، هم آنانی که بر صفحات سفید می‌رقصند و هم‌ آنانی که در محفظه‌ی ذهنم در گردشی ابدی‌اند!! اری هرگز نتوانستم بفهمم عشق هرگز درک نکردم چرا از كسي که دوستش دارد باید با من اينچنين باشد ؟ خب لابد این یعنی زندگی!؟ اما واقعن یعنی همین؟! نمی‌دانم اما این را خوب می‌دانم که تا اعماق وجودم خسته ام و به گمانم خوابم می‌آید... می بینی که خاک چه بیپروا دارد همه‌ی عناصرم را می‌بلعد بی آنکه سادگی ام را باور کرده باشد.. famey
نوشته شده در سه شنبه 16 اسفند 1390برچسب:فهمي سليماني,ساعت 22:10 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

دلتنگ بودم و خسته آمدم تا ماه نگاهت را از پشت پنجره بچینم اما پاییز حرفهایت به هوای شعرم خورد... و رعد یادت در واژه هایم پیچید، و تمام خاطراتم با ديدن تو خیس شدند.. چه بگویم وقتی دیوانه وار سمت گل هایی از تو آب میدهم، در حرکتم وآخرش نمیدام به کدام نا کجا آباد می رسم؟ تازه لهجه شعرم بهاری شده بود که تو آمدی ونگذاشتی لا به لای برگها گريه کنم، حالا از بهار نشانی نیست تنها یک برگ: که مرا میبرد تا رویایی که تابه حال ندیده ام، و اینکه به او که هیچوقت فکرش را هم نمی کردم، چقدر فکر کردم ، و هنوزم دلتنگم .!! و باورم شده كه عاشقانه مي خواستمش... famey-solimane 11/12/1385 www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:sh,ساعت 20:29 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

می شمارم دانه دانهاي برف را در خیابانهای كه تـــو نيستي .... و اين برايم تازگی ندارد... دلبستن به آدم برفي كه عمرش كوتاه تر از كولاك اين روزهاي زمستاني است؟ من عاشق آن بیابانیهايي هستم که هرگز قسمت نميشود با هم در آن قدم بگذاريم… من اسمت را بر روي برفهايي نوشتم كه به زودي آب ميشوند ولي دل بسته درختی هستم که فرصت نخواهد شد اسمت را رویش حک کنم….. FAMEY
نوشته شده در شنبه 13 اسفند 1390برچسب:برف,ساعت 16:49 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ دلنوشته اي براي تولد اوين مرادي از facebook @ ¥ نامه هايي به حجم سپيد¥ www.hajmsped.loxblog.com " تولدت مبارك" با تولد هر موجود مرگش نيز زاده مي شود. انسان ها خيلي اتفاقات را در زندگي تجربه و بسياري ديگر را تجربه نمي كنند اما مرگ تجربه ايست كه هيچ زنده اي از هر نوع ، از چشيدن طعم آن بي نصيب نخواهد ماند. خيلي ها (شايد بتوان گفت همه) در عمق وجودشان از مرگ مي ترسند اگر چه در ظاهر انكار كنند. يكي از علل ترس از مرگ اينست كه به صورت پديده اي ناشناخته باقي مانده و انسان به طور طبيعي از ناشناخته ها هراس دارد. در مورد بسياري وقايع مي توان از كساني كه تجربه آنرا داشته اند تحقيق كرد و اطلاعاتي به دست آورد اما در مورد مرگ چه؟ احساس مردم نسبت به مرگ با اعتقادات عميقي كهبا آن زندگي مي كنند نسبت مستقيم دارد و حتي شايد برخي آن را ناخوشايند ندانند و برخي ديگر از آوردن نام مرگ يا حتي شنيدن آن تنفر داشته باشند. با تولد شما كارت دعوتتان به ميهماني مرگ امضا شده است... شما نخواسته ايد ولي به دنيا آمده ايد و احتمالا نمي خواهيد ولي ميميريد. تمام زنده ها ؛ تمام كساني كه ديده ايد شايد همين امروز، شايد در خيابان. تمام آنهايي كه مي شناسيد يا نمي شناسيد ، كساني كه از آنها متنفريد ، كساني كه دوستشان داريد ، كساني كه دوستتان دارند... داستانهاي زندگي تمامشان بسته خواهد شد.. تمام آن. در يك لحظه! شما باور نداريد اما حقيقت هيچ احتياجي به باور شماندارد. مرگ شما رخ خواهد داد! چه درباره آن بيانديشيد چه‌ فكر مرگ را به زباله داني افكارتان پرتاب كنيد. به سراغتان خواهد امد... famey
نوشته شده در پنج شنبه 11 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:34 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

درد دل هایم تو را آزرده خواهد کرد،( و اين عمدي است)... چهره ات با طرح لبخند همیشه دلنشین تر است ... این روزها پر است از دلتنگی ها و پریشانی ها ... این روزها پر است از تپش های مداوم قلبی که دارد از پا می افتد انگار ... این روزها همه اش تنهایی ست، همه اش بارانی ست، ... آرزوها همیشه به امید می آیند و به امید می میرند... آرزوها همیشه طرح کمرنگی هستند از امیدها، از انتظارِ شدن ها ... و نویدی هستند ازتلاش ها ...عزیرم می دانی که این روزها ... با اينكه بوي بهار دارد مي آيد ولي، آروزهای من دارند رنگ پاییز می گیرند؟ امید هایم پرپر می شوند و پاهای تلاشم به رفتن سست می شوند؟ ... اما چرا این روزها همه اش زمستانی ست؟ چه شد که این روزها همه اش کابوسی ست به چشم خواب ما؟ ... این روزها دلم گرفته است، به سان آدمی که همه ی عمر در خواب بوده است... همه ی جمله ها انگار معنای دیگری داشته اند... انگار معنای دیگری دارند... همه حرف ها انگار شعارهای انتخاباتی بوده اند... حالا انگار همه اش قدرت طلبی ست... این روزها دلم می خواهد بدانم اینجا هم آیا حق گرفتنی است؟ این روزهادلم می خواهد بدانم کجای پهنای نگاهت ایستاده ام؟ ... این روزها بیشتر از هر لحظه دوستت دارم اما دلم می خواهد بدانم چرا "دوستت دارم"ها گفتنی نیست؟... دلم می خواهد بدانم این سکوت ها یعنی چه؟ ... دلم می خواهد بدانم این روزها چرا این روزهاست؟ ... و من چرا بي تو هنوز هستم.....xxxxxx...... famey-s
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:روزهاي زجر آور,ساعت 22:11 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

( نامه هايي به حجم سفيد) سلام ، بدان كه تا رسيدن دستهايت كه نويد روزهاي افتابيمان است چيزي نمانده.. ما براي با هم بودن زاده شده ايم ميدانم .. دستهايمان را كه بر روي هم بگذاريم تمام برفهاي دي و بهمن آب ميشوند چيزي تا ان روز نمانده.. من غروب تمام دلتنگيهايت را ديدم و همان نيم نگاه كوتاه چشمهايت به من گفت كه بهار امسال بهاري ديگر است..و تمام شقايق هاي كوهاي شاهو امسال منتظر ديدن لبخند نگاهت هستند.. "ش" اي مهربانم دستهايم را بگير تا اغاز كنيم چون كه بهار امسال بهار ديگريست... famey
نوشته شده در سه شنبه 9 اسفند 1390برچسب:sh- f,ساعت 1:10 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ برای كسی كه همه میگویندفراموشش کن فامی @ یک روز احساس کردم اگر اورابا یک غریبه ببینم تمام شهر را به آتش خواهم کشید،اما امروز حتی کبریتیهم روشن نمیکنم تاببینم او کجاست .!. و با کیست روزی که به دنیا آمدم در گوشم خواندند اگر می خواهی در دنیا خوشبخت شوی فقط یكی را دوست بدار..... حال که دیوانه وار دوستش دارم می گویند فراموش کن!!!!!!!چرا؟؟؟ ( ابتدای قسمت دوم نامهایی كه اینبار به مناسبت این فراموشی، نامههایی هستند: ...به حجم سفید و نه بزرگ... www.hajmsped.loxblog.com -famey-تهران_پونك_سردار جنگل
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:تهران_ پونك_ سردار جنگل,ساعت 21:58 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

¥ تنهایی تلفنی‌ست که زنگ می‌زند مُدام... صدای غریبه‌ای‌ست که سراغِ دیگری را می‌گیرد از من... وسعت تنهايي من ، تعداد سيگارهايست كه دود ميكنم و زير سيگاريم جايي براي خاكسترشان ندارد... دوشنبه اي سوت‌وکوری‌ست که آسمانِ ابری‌اش ذرّه‌ای آفتاب ندارد... حرف‌های بی‌ربطی‌ست که سر می‌بَرَد حوصله‌ام را... تنهایی زل‌زدن از پشتِ شیشه‌ای‌ست که به شب می‌رسد... فکرکردن به خیابانی‌ست که آدم‌هایش قدم‌زدن را دوست می‌دارند... آدم‌هایی که به خانه می‌روند و روی تخت می‌خوابند و چشم‌های‌شان را می‌بندند امّا خواب نمی‌‌بینند... آدم‌هایی که گرمای اتاق را تاب نمی‌آورند و نیمه‌شب از خانه بیرون می‌زنند... تنهایی دل‌سپردن به کسی‌ست که دوستت نمی‌دارد کسی که برای تو گُل نمی‌خَرَد هیچ‌وقت... کسی که برایش مهم نیست روز را از پشتِ شیشه‌های اتاقت می‌بینی هر روز... تنهایی اضافه‌بودن‌ است در خانه‌ای که تلفن هیچ‌وقت با تو کار ندارد... خانه‌ای که تو را نمی‌شناسد انگار... خانه‌ای که برای تودر اتاقِ کوچکی خلاصه شده است... تنهایی خاطره‌ای‌ست که عذابت می‌دهد هر روز... خاطره‌ای که هجوم می‌آوَرَد وقتی چشم‌ها را می‌بندی... تنهایی عقربه‌های ساعتی‌ست‌ که تکان نخورده‌اند وقتیچشم باز می‌کنی... تنهایی انتظارکشیدنِ توست وقتی تو نیستی... وقتی تو رفته‌ای از این خانه... وقتی تلفن زنگ می‌زند امّا غریبه‌ای سراغِ دیگری را می‌گیرد.... وقتی در این شیشه‌ای که به شب می‌رسدخودت را می‌بینی هرشب... ¤ كپي برداري با ذكر منبع و نويسنده مجاز ميباشند ¤ www.hajmsped.loxblog.com -famey-
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:( نامه اي به وسعت تنهايي من ),ساعت 15:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ تقديم به مادران ايراني@ کودک که بودم .... وقتی زمین میخوردم مادرم مرا می بوسید... تمام دردهایم از یادم میرفت... دیروز زمین خوردم،دردم نیامد ...!! اما به جایش تمام بوسه های مادرم به یادم آمد... مادرم دوستت دارم ...famey...
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:مادران ايراني,ساعت 15:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

از آن روز که رفته ای ؛ کارت شارژ ها را ... سیگار میخرم و با خیابان ها حرف میزنم ! همینطوری پیش برود ، گوشی را هم باید بفروشم ؛کفش بخرم ...!!!!!!
نوشته شده در دو شنبه 8 اسفند 1390برچسب:,ساعت 11:1 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

من هیچگاه پس از مرگم جرات نکرده ام که در ایینه بنگرم و آنقدر مرده ام که هیچ چیز مرگ مرا دیگر ثابت نمی کند.... famey www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:,ساعت 22:59 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

من ميدونم چي كار كني بايد احساساتو كنار بزاري همه روانشناسا هم ميگن بايد منطقي فكركرد بايد اول حساب كتاباتو بكني ، ببين چند خواستگار داري و ممكنه چند تا ديگه داشته باشي اول بايد همشون چك كني ببيني كدوم خوشكلتره بعد هم كار ميرسه به ماشين حساب: پول نقد مدل ماشين ميزان طلا= خوشبختي بعد هم بايد بدوني يارو ده سال پيش شام چيا ميخورده: غذاي گذشته غذاي حال= غذاي آينده زياد هم مهم نباشه كي زياد دوست داره كي خوشي زده زير نافش، احساسات و عشق و از اين جور مزخرفات هم بي خيال... اينم بدون همه پسرام اينطور فكر ميكنن: درجه زيبايي صورت سايز كمر ميزان قد= شباي جمعه عالي تو هم اينطور فكر كن كه هر كي بهت گفت كه قيافه برام مهم نيست داره بهت دروغ ميگه !! تو صيه هاي بسيار جدي براي تو و ساير دختراني كه تو خونه ترشي زياد دارن و جا براي اونا كمه: 1_بايد نزاري وزنت از 60 كيلو بالا بزنه!(با ايروبيك و عرق زيره) 2_ اگه بيني خوش فرمي نداري دنبال يك جراح خوب بگرد( مظاهري كارش خوبه! اگه گيرش بياري) 3_ مشقاتو قشنگ بنويس و به فكر رفتن به دانشگاه باش كه تو دانشگاه كلي پسر سوار بر اسب سفيد منتظرتن( ترجيحا دانشگاه آزاد بهتره؟ آزاده ديگه!) 4_ چندتا كلاس فرماليته براي خودت دست و پاكن شايد شازده پسر اونجا منتظرت باشه(كلاس كامپیوتر ، موسیقی، و از اين مسخره بازياي ديگه) 5_استه برو استه بيا كه گرگه شاخت نزنه سري به زير لباست نزنه !!!" ميزان صداقت وفاداري= كشك ميزان عشق دفعات گفتن فدات شم= عو.. ع.. ع... شما هم اگه شنيدي بالا بيار كه طعم خون آبه يك بوف كور مرده رو ميده..! كپي برداري پيگرد الهي دارد مگر با ذكر منبع: www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در یک شنبه 7 اسفند 1390برچسب:¥ جواب من براي سوال نامه يك دختر: ,ساعت 17:12 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

امتداد بيکران آسمان در خودم غرق بودم بختک شومي روي سرم سايه انداخت ايستاد تاريک ، بلند ، بزرگ از بهار نمي گويم تابستان هم دلقکي بيش نيست در اين زندا ن بزرگ خنده ي پروانه ي فراري دستهاي کوچکي نمي شوم چرا صدايم پير شده قصه ي دردم را براي که بگويم کسي حرفم نمي فهمه دلم براي با تو ماندن تنگ شده اين جا خسته از اين سفر که سنگ هاي سر مسيح پاها ي من را هم بوسيده است نفس هايم زوزه هاي گرگ را بيشتر شبيه تا همين سينه با زخمش به بادهاي هرزه ي اين فصل چه باخته تن اين پيرهن با گلهايي که باد را قابله ي نازنين خود مي دانستند چه دانستني چه دانستني که تو را تواني نيست تا من کلمات را به محا کمه ي لبهايم کشم چه کلماتي که تو را چون پرنده اي ازقفس مي رهاند گل هاي يخ اين باغ را من ساخته ام نه پدري نه خدايي نه وقت نيايش من او مي شوم از همان راهي که او رد گذاشت به باد به ياد به اتفاق هاي که من مي شوم تنگي دلم را صداي تاري نيست من از مردگان هستم به ياد من شمع روشن کن وچشم هايت را هم شايد قيامت يک ثانيه بعدباشد و دستي با دستهاي خودم به دزديدنم کمر بسته تو آفتاب را با چشم هايت آشنا مي کني مي دانم که مي ماني باش ادامه داشته باش چرا که انتها من بودم هستم، و خواهم بود www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در شنبه 6 اسفند 1390برچسب:"او",ساعت 20:40 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

@ داستاني واقعي به حجمي تلخ@ هر وقت در خانه را باز ميكنم تا هوايي بخورم بوي الكل و ترياك سوخته، كه گاها با بوي درد همراه ميشه به مشامم ميخوره و من هم منگ و دود گير ميشم و يه سيگاري ميسوزونم.. بكش دوست خرابم خيالت راحت كه زياد فرقي ندارد مردنت با ما كه هواي پاك ميكشيم.. چند روزي بود كه بوي ترياك نمي آمد، گفتم حتما راحت شده، آخه زياد از خودكشي و پوچي و خرابات و بوف كور و... حرف ميزد، رفتم بيرون در زدم، اومد درو باز كرد انگار داشتم جن ميديدم، گفت سلام فامي بيا تو اگه نون هم داري قربونت دو تا برا منم بيار رفتم آوردم، داخل اتاق كه شدم خبري از الكل و پيك نيك و سيخ و سنجاق نبود گفتم اي ول پسر ترك كردي؟ ان گوشه اتاق كنار بخاري را نگاه كردم ديدم نه از اين خبرا نيست و آقا نوبر آورده..! چندتا فندك اتمي و يك گاز فندك و چيزي شبيه لامپ كه بهش ميگفت پايپ..! منم يه چيزايي شنيده بودم فهميدم داره شيشه ميكشه، اي ول دادا قدم نو رسيده مبارك فقط همين كم داشتي! بدبخت شيشه با كسي شوخي نداره.. پريد تو حرفم گفت چي كار كنم حداقل بو نداره و كشيدنشم اسونه، تازه خماري هم نداره... خلاصه نشت و تعريف كرد... پايپ سلطنتي دارم.. دره فرحزاد تهران رفتي؟... عجب بكش بكشيه.. فقط كراك و شيشه ميكشن، ترياك ديگه مال پيرمردا شده... امفتامين كه ميدوني چيه آقاي دكتر؟ تزریقي هم داره تهران بودم زدم عجب چيزيه.. ميره كره زحل.. حرفهايش برايم تكراري بود ولي يك حرفش مرا ياد دوست خدا نيامرزم(س) انداخت، گفت:" تا چند وقت ديگه كلا ترك ميكنم، ترامادول هم نميخورم، ميخوام فقط مشروب بخورم" (س) هم آخرين باري كه ديدم همينو گفت و بعد از 2ماه وقتي من ترم 4 دانشگاه بودن بهم خبر دادن سنگ كوب كرده، در واقع خواسته با مشروب ترياك رو كنار بزاره ولي دو تاشو باهم يه جا كرده..؟ فندك رو زير پايپ ميچرخوند و ميكشيد و همش حرف ميزد، اومدم خونه داشتم توي وبلاگم نامه هاي به حجم سپيدم رو مرور ميكردم..، ساعت تقريبا 2 شب بود كه صداي انفجاري مهيب همه موهاي بدنم سيخ كرد!! انقدر ترسيدم كه فكر كردم شهاب سنگي چيزي داخل كوچه افتاده به خودم گفتم: جون مشهور شديم فردا همه خبرنگارا ميريزن اينجا و با ما مصاحبه ميكنن... خبرنگارBBC: سلام اقاي سليماني شما لحظه حادثه چه حالي داشتيد؟ من:كاملا خونسرد بودم و .... توي اين فكرا بودم كه يه لحظه به خودم اومدم و با همان شلوار خواب رفتم بيرون ديدم دود خونه پسر همسايه رو گرفته ! در زدم پسره درو وا كرد گفتم : چي شده؟ گفت چيزي نيست به خير گذشت، گاز فندك كنار بخاري گذاشتم رفتم دستشويي كه يهو منفجر شد...! گفتم خاك تو سرت تازه اين اولشه "شيشه" حافظه برات نميزاره.! با خنده گفت: مگه چيزي هم مونده؟! چند ماه بعد ... از اين محله رفت و من ديگه خبري ازش ندارم.. همين... (famey-solimane) 1390/12/6 كپي برداري پيگرد الهي دارد، مگر با ذكر منبع: www.hajmsped.loxblog.com
نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 23:30 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

" نامه اي به همخوابه!" ..همه نصیحتم می کنند... شاید تقصیر از من بوده که ساده ضعف هایم را برایت گفتم ؟!.. "آری تقصیر از ما بود که خواب سرچشمه را در خیال پیاله می دیدیم ... شاید من هرگزنمی توانم کسی را بیابم که اندکی به این دنیای وهم آلود و تاریک من نزدیک باشد؟! وقتی مدام نصیحتم می کنند انگار رگهایم را دانه دانه از وجودم بیرون میکشند و به دستگاه نخ ریسی می بندند... همه ی آدمک های بیچاره یی مثل من که گمان می کنند همه چیز را با آن مغز نفهم اشان می فهمند، همیشه سوراخهایی درذهن و روانشان وجود دارد که به سختی می توانند آنها را پر کنند... واین دردی است که باید تا روز مرگ با تن بی رمق خویش خرکش کنند. حقیقت این است من احمق هنوز مایوس نشده ام، از اینکه در این زمین لعنتی هنور آدمی را می توان پیدا کردکه نیاز نباشد برایش از همه وجود زخمی و سوراخ سوراخت گفت ؛ یا حال به جهنم، گفت و بی آنکه بگو مگويي پیش ايد بگويد گذشته ات مهم نيست !؟ در تعجبم چه زمان این امید نحس مرا رها خواهد کرد؟! آخر بگو مردك شناسنامه ات را نگاهي بينداز ، اسم چند نفر ميبيني .. آری گناه از من است... تو می دانی من از چه چیز زجر می کشم ؟ نه.. نمی دانی!! تو خیال می کنی همه ی آدمها اگر خواب و خوراک داشته باشند و یا آدمی را پیدا کنند و با هم درسوراخی بخزند و گه گاهی هم با هم درد دل کنند، کافی است؟!...نه!! ... آدمی تنها رها شده است... همه تنهاییم...در رختخواب هایمان بعد از جفت گيري وقتی به بغل دستی امان نگاه می کنیم، داریم از تنهایی می میریم... تنها بویی بیگانه، را به تنمان افزوده ایم و بس... که گاهن برای نشنیدن اش از خدا می خواهیم زود خوابمان بگیرد... آدم ذاتن تنهاست و من هنوزاین را نمی توانم باور کنم... هنوز به دنبال همخوابه ام... کسی که نیاز نباشد برایش توضیح دهی و هرگز حتی برای یک بارهم، مرا با کسی قیاس نکند... این را قبول دارم ، آری شرایطی که در آنم شرایط بسیار بدی است... ولی در این شرایط سخت اگر آدمی را پیدا می کردم که به محض دیدنش، فکر فرار ازاو بسر نزند، مشکل من حل می شد... همه برایم بیگانه اند...سالهاست احساس می کنم من همان ابله بیگانه کتاب "بوف كورم"... سالهاست خیال می کنم در قصه آدمی دیگر زندگی می کنم... هرگز نصیحتم نکن! هرگز! همیشه نظرم راجع به آدمهایی که در زندگی برای زنده ماندن اشان حاضر به انجام هر کاری هستند، یعنی تنشان، ذهنشان و وجودشان را می بخشند این بوده است، که آنها تنها یک مشت پیچ و مهره اند که بعد از به هم پیچیدن و درهم فرو رفتن اشان، آدمکی دیگر پس میدهند تا ثابت کرده باشند هنوز آدمند که به واقع هرگز نیستند... دارم هزيان ميگويم كفه مرگم را بزارم بهتر است ، فردا بايد زود بيدار شوم برم تو اين لنجزارهاي اطراف دنبال " همخوابه " صاب مردم بگردم... famey-90/12/5
نوشته شده در جمعه 5 اسفند 1390برچسب:,ساعت 20:28 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

بيخود دست و پا نزن، دلخوش به امدنم نباش ، من گم شده ام ... زيادي دنبالم نيا ، شمارمو عوض كردم.. موبایلم خاموشه ، خونه هم نميرم.. اين سگ دختر خالت هم رو دنبالم نفرست.. از عشق و عاشقي هم حرفي نزن.. كه خندم ميگيره، لجن من اسمت رو هم فراموش كردم چه برسد به عشقت، حالم دارد به هم مي خورد، عشق زيادي خوردم ميخواهم بالا بيارم.. بوي گوشت مردار ميدهد اين دوست داشتن .. اصلا خيالت راحت كنم ازت متنفرم، هم از تو و هم از كساني كه از كلمات مطعفني چون دوستت دارم به كار ميبرند.. عو.. ع.. ع.. خون هم بالا بياورم باز هم كم است، باز هم اين كلمات مزخرف از عروقم بيرون نمي ايند.. عشق من .. مواظب خودت باش... فدات شم... گلم... عو.. ع.. عو.. ع... تا بالايشان نياورم دست بردار نيستم.. تلاش برای زنده ماندن یه رابطه ی از دست رفته مثه اینه که بخوای یه چای سرد شده رو با ریختن آب جوش گرم کنی نه رنگش مثه اول میشه نه طعمش......... درست ميشه مثل ادرارسگ.. مثل زهر مار.. تلاش نكن سگ هار كه ما زه بامي كه پريديم.. پريديم.. .. پريدن.. پرواز.. اينها هم اضافه اند.. عو..ع... ع...
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 12:30 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

¤ نامه اي براي يكي از شبهاي شوم تنهاييم ¤ برایت می‌نویسم، اي شب.. امشب صدای گریه پريها را می‌شنوم که زیاد با پنجره‌ام فاصله ندارند، اما من می‌ترسم… می‌ترسم این پنجره‌ی لعنتی را باز کنم، صدای تو، صدای غازهای وحشی، صدای سکوت زیبای برفهاي بهمن ماه، ‌صدای عمیقِ شبِ سیاهِ ساکتِ سرد، صدای یکنواخت و متناوب یک جغد، همه این صداها جرأت را از من می‌گیرند، تا در این عمق شب پنجره‌ام را باز نکنم. همیشه این راز من و تو بوده‌ است، که گاهی از بی‌جرأتی تو و گاه از بزدلی من، هیچ پنجره‌ای باز نشود و همه‌ی ناله‌ها وزجه‌ها در همان سرما و سکوت بمیرند.. ببين ما چه تنهاييم، چه بی‌رحمانه به نظاره مرگ همدیگر می‌نشینیم!!… همه‌ی وجودم کرخت از بیهوگی است… ای کاش بودی!!… ای کاش در این همه سال، یک لحظه، فقط یک لحظه بودی و همه معنای نابودی هستی را در من فرومی‌کردی… ای کاش بودی!!…. صدای زیر این باد سوزناك … در این گوشه سرد زمین هم ولکن نیست، او هم وسیله‌یی شده است برای مضاعف کردن بیچاره‌گی‌ام… اما انگار اگر کسی یا وجودی یا چیزکی هم نباشد تا دلیلی شود برای خورده شدن جسمم، خودم با دندانهایم که روز‌به‌روز تیزتر می‌شوند، شروع به خوردن استخوانهایم می‌کنم تا هرگز از این درد جانکاهِ لذت بخش خلاص نشوم… امشب حال زمين بهم خورده است… بوی استفراغ شمعده‌ام را می‌سوزاند… امشب می توان همه ستاره‌ها را دانه به دانه از پرده ي پاره ي اين زمین باكره بیرون کشید… عجب شگفت‌آور است این راز پرعظمت پوچی و بیهودگی؟ ( نامهايي به حجم بزرگ و نه سفيد) famey-تقديم به دوست فيس بوكيم بشراز
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:,ساعت 2:50 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

( تولت مبارك) ولي...نگرانم از این اوضاع و این طنابهای پوسیده‌، که با آنها بر فراز این مایع لزج زمان آویزان مانده ام… رشته‌رشته شدنشان به جهنم… صدای این پارگی دارد وجودم را پاره می‌کند. این حکایت همیشگی بزدلی است… این هموارگی من است از آنزمان که مادرم طنابم را از خود کند به اوهام بست تا که تا ابدالاباد بر زمان آویزانم کند… دانستم كه من رهسپار راهي شده ام كه پايان كابوسهاي هر شبم است..؟ مادر تو مرا به رفتن اين راهمجبور كردي! اما تو گناهي نداري، كه تو نيز بر اين جبرگاه شناوربودي و نميدانستي با پاره كردن آن طناب كه به نافم وصل بود مرا يك قدم به مرگ نزديك كرد!!!
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:تولد,ساعت 1:56 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

آری سخت می شود باور کرد، آدمی بتواند همه زندگی اش را با رویاهایش سرکند… اما انگار می شود…یا دقیق تر بگویم، انگار سالها را اینگونه بسربرده ام… اینگونه سپری شد همه زندگی کسی یا این کودک که دستش را تا ابد دراز کرده است تا شاخه های رویایش را بگیرد … آری من سالهاست ایگونه عمر سپری کرده ام و حال بیاد می آورم… دقیقن از همان روز که پدر آن سه چرخه زیبا را خرید… هرچه مرور میکنم همین است و بس… این نوشته هیچ گونه خاصیت ادبی در خود ندارد و هیچ قصدی در کار نیست، برایامر نوشتن تنها برای نوشتن…می خواهم حقیقتی را برایت بگویم…. ساده… آری اکنون که چند ماه به 28 سالگی ام نمانده، تازه دارم می فهمم، که صاحب هیچکدام از خاطراتم نیستم. یعنی هر آنچه که تا به امروز به اسم خاطره و رخدادهای رخ داده در زمان سپری شده ، گفته ام، دروغ محض بوده … دروغ! … کدام یک از این تصاویر حقیقی هستند؟ اگر این تصاویر گذشته ی من نیستند،پس گذشته ی من در کدام دالان سیاه زمان گم شده است ؟! تا اینجا هرچه گفتم مربوط به گذشته ی نامعلومی بود که انگار قرنها از من فاصله دارد و به کرات توسط مورخینی بازنگاری شده است و حال بیرون آوردن حقیقت از آن دیگر امکان پذیر نیست. گذشته من یعنی همان دروغهای که حقیقت پنداشته بودم؟… اکنون من در کجای زمان و کجای مکان ایستاده ام؟؟ به کدام قرن بعد از تولد یا مرگ یک حادثه تعلق دارم ؟!… آری زندگی وقتی قرار باشددر رویا سپری شود، خاطرات هم توهم می شوند … اختلاط صورت گرفته یا انطباقی بی نظیر؟! خطوط موجود رویا و واقعیت آنچنان بر هم افتاده اند که دیگر از هم تفکیک نخواهند شد و… و تو مشکوکی به هر آنچه که گذشته است و به این همه حال در حال وقوع… آری دقیقن بعد از آن سه چرخه ( که باورم کن نمیدانم واقعی بوده است یا رویا) هر آنچه صورت گرفته است اینگونه بوده است … ویا… یا مرگ من هم نزدیک است؟! نمی دانم…. این موضوعی است که بعد از بازگشت از تهران همه ی ذهنم را تسخیر کرده است. طول این یک هفته را با مستی تمام عیار سرکردهام … سیگار کشیده ام مدام…. چیزی نخوانده ام… گاهن دوربین را برداشته ام و از مناظر طبیعی عکس گرفته ام …همین… اما واقعن اندیشیده ام به هر آنچه خودم بوده ام یا فکر می کرده ام که خود هستم… این در رویا زندگی کردن و همزمان در پاگذاشتن بر زمین سخت، اصرار داشتن، ازمن چه ساخته است؟ وقتی بیشتر اوقات کناری می نشینی و غرق در رویاهایت می شوی و کاملن با مکان حضورت بیگانه… و زندگی ات بر فرامرزهای دیگری درجریان است… چگونه می شود از این فرامرزها برگردی، بی آنکه بویی از آنجا و ازآن رویاها را با خود بر زمین سخت نیاورده باشی؟ -famey-
نوشته شده در چهار شنبه 3 اسفند 1390برچسب:روياهاي پوچ,ساعت 12:21 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |

افتاد... نگیری !!! بگذار بیافتد... اتفاق بود! باید می افتاد... من در این گوشه ی شهر دلخوش همین اتفاق ها هستم ! مثل اتفاق آمدنت... بگذار بیافتد! اتفاق ديدنت.... تقديم به كسي كه فقط صدايش را شنيدم
نوشته شده در دو شنبه 1 اسفند 1390برچسب:,ساعت 13:3 توسط كيانوش سليماني(فامي)| |


Power By: LoxBlog.Com