¤ نامه اي براي يكي از شبهاي شوم تنهاييم ¤
برایت مینویسم، اي شب..
امشب صدای گریه پريها را میشنوم که زیاد با پنجرهام فاصله ندارند، اما من میترسم… میترسم این پنجرهی لعنتی را باز کنم، صدای تو، صدای غازهای وحشی، صدای سکوت زیبای برفهاي بهمن ماه، صدای عمیقِ شبِ سیاهِ ساکتِ سرد، صدای یکنواخت و متناوب یک جغد، همه این صداها جرأت را از من میگیرند، تا در این عمق شب پنجرهام را باز نکنم.
همیشه این راز من و تو بوده است، که گاهی از بیجرأتی تو و گاه از بزدلی من، هیچ پنجرهای باز نشود و همهی نالهها وزجهها در همان سرما و سکوت بمیرند..
ببين ما چه تنهاييم، چه بیرحمانه به نظاره مرگ همدیگر مینشینیم!!… همهی وجودم کرخت از بیهوگی است… ای کاش بودی!!… ای کاش در این همه سال، یک لحظه، فقط یک لحظه بودی و همه معنای نابودی هستی را در من فرومیکردی… ای کاش بودی!!….
صدای زیر این باد سوزناك … در این گوشه سرد زمین هم ولکن نیست، او هم وسیلهیی شده است برای مضاعف کردن بیچارهگیام… اما انگار اگر کسی یا وجودی یا چیزکی هم نباشد تا دلیلی شود برای خورده شدن جسمم، خودم با دندانهایم که روزبهروز تیزتر میشوند، شروع به خوردن استخوانهایم میکنم تا هرگز از این درد جانکاهِ لذت بخش خلاص نشوم…
امشب حال زمين بهم خورده است… بوی استفراغ شمعدهام را میسوزاند… امشب می توان همه ستارهها را دانه به دانه از پرده ي پاره ي اين زمین باكره بیرون کشید… عجب شگفتآور است این راز پرعظمت پوچی و بیهودگی؟
( نامهايي به حجم بزرگ و نه سفيد)
famey-تقديم به دوست فيس بوكيم بشراز
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در پنج شنبه 4 اسفند 1390برچسب:
,
ساعت
2:50 توسط كيانوش سليماني(فامي)
| |